#ارباب_صدایم_کن_پارت_131

به طرفش برگشتم وگفتم: زود برمیگردیم.

ماشین رو روشن کردم وحرکت کردم .

سعی کردم زیاد دور نشم کنار آبشاری که اون نزدیکی بود نگه داشتم .

سینا بادیدن آبشار شاد از ماشین پیاده شد وبه دل آب زد .

با لبخند بهش نگاه میکردم که شروع کرد به آب پاشیدن به سمتم منم به دل آب زدم وباهاش همراه شدم.

بعد از کمی آب تنی با لباسای خیس سوار ماشین شدیم.

ماشین رو روشن کردم وبه سمت عمارت روندم..

ماشین رو توی حیاط نگه داشتم ومتوجه ی تارکام وشاهرخ شدم .

از ماشین پیاده شدم که تارکام به سمتم قدم گذاشت .

مطمئنا فاتحم خونده بود توی یک قدمیم ایستاد که صدای شاهرخ رو شنیدم: تارکام به جون خودت که خیلی میخوام اگه دستت بهش بخوره همه چیرو ول میکنم سلنا از اینجا میبرم‌.

تارکام مشتشو روی ماشین زد وگفت: اینبار به خاطر شاهرخ باهات کاری ندارم ولی دفعه ی بعد اینطور نمی گذرم.

شاهرخ قدمی جلو گذاشت وگفت: آخه چرا بدون خبر رفتی سلنا نمی گی مادر این بچه نگرانش میشه.

باحرف شاهرخ به سینا نگاه کردم که یه گوشه بغ کرده بود.

آروم گفتم: نمی خواستم نگرانتون کنم.

- حالا اشکالی نداره برو تو که مادر این بچه از دلواپسی پس افتاد.

چیزی نگفتم دست سینا رو گرفتم و وارد عمارت شدم.

قسمت شصت وهفتم

تارکام

---------------------------

سرمو بالا آوردم وروبه شاهرخ گفتم: میشه اینقدر قدم رو نری سرم گیج رفت.

romangram.com | @romangram_com