#ارباب_صدایم_کن_پارت_130
- اصلا نگو....
به طرف اون زن وپسر حرکت کردم ...پسره با دیدن من پشت مادرش پناه گرفت.
روبه زن گفتم: سلام....خوش اومدید.
نگاهی بهم کرد وآروم گفت: ممنون.
رو زانوم روبروی پسره نشستم وگفتم: چطوری پسر کوچک؟
باشنیدن حرف من اخماشو توهم کشید واز پشت مادرش بیرون اومدوگفت: من کوچیک نیستم برا خودم آقایی شدم.
لبخندی زدم وگفتم: حالا آقا پسر نمی خوای اسمتو بهم بگی؟
نیم نگاهی به مادرش کرد وبعد دستاشو به کمرش زد وگفت:خب اول تو بگو اسمت چیه؟؟؟
مادرش سرزنش وار گفت: تو نه سینا بگو شما....
روبهش گفتم: اسم منم سلنا ست خوشبختم آقا سینا....
ازجام بلند شدم که کیان سر رسید رو بهشون گفت: میتونید اربابو ببینید.
سینا رو به مادرش گفت: مامان میشه پیش خاله بمونم.
مادرش خواست مخالفت کنه که گفتم: مراقبش هستم.
سری تکون داد وهمراه کیان وارد عمارت شد.
روبه سینا گفتم: پایه ای بریم گردش؟؟
سینا گفت: کجا؟؟
به ماشین وسط حیاط که درش باز بودوسویچ روش نگاهی کردم دست سینا رو کشیدم وگفتم : تو بیا اونش بامن.
سوار ماشین شدم وسینا هم کنارم نشست.
خواستم استارت بزنم که سینا گفت: عمو ناراحت نشه؟؟
romangram.com | @romangram_com