#ارباب_صدایم_کن_پارت_129

تارکام با صدایی که معلوم بود داره کنترلش میکنه گفت: فکر کنم کار مهمی داره بهتری بری.

پیمان نگاهی بهم کرد وگفت: از همصحبتی باهاتون خوشحال شدم .....ممنون بانو.

لبخندی به اجبار زدم وتوی دلم روح پرفتوح پیمانو مستفیض کردم.

از مسیر رفتن پیمان چشم گرفتم وبه صورت عصبانی تارکام نگاه کردم ومنتظر طغیانش شدم.

طولی نکشید که دادش به هوا رفت:

چرا باهاش گرم گرفته بودی.

تمام جراتمو جمع کردم وگفتم: من باهاش گرم نگرفته بودم.

- پس عمه ی من بود که یه ساعت باهاش حرف میزد.

حرفی نزدم که عصبانی تر گفت:

ببین سلنا نمی خوام دور و بر پیمان بپلکی ....اگه باد به گوشم برسونه که حتی جواب سلامشو دادی من میدونم تو.

اینو گفت وبا قدم های بلند از اونجا دور شد.

قسمت شصت وششم

سلنا

---------------------------

روی پله های عمارت نشسته بودم که ماشینی وارد حیاط شد.

با توقف ماشین کیان همراه یه زن ویه پسر که میخورد۶یا۷ساله باشه از ماشین پیاده شدن.

از روی کنجکاوی پله های عمارت رو یکی دوتا پایین اومدم وخودمو به کیان رسوندم وآروم گفتم: کیان اینا کین؟؟

کیان با دیدن من چشم غره ای رفت وگفت: پس سلامت کو؟؟

- گیرم که علیک جواب منو بده.

-فضولی موقوف اگر ارباب خواست بهت میگه.

romangram.com | @romangram_com