#ارباب_صدایم_کن_پارت_128


قدمی جلو گذاشت وکنارم ایستاد وگفت: اگه سنگینه کمکتون کنم.

- نه ممنون ....احتیاجی نیست.

- اولین باره شما رو توی عمارت می بینم....

- خب طبیعیه من مدت کمیه که اینجام.

آب پاشو برداشتم وحرکت کردم واونم کنارم حرکت کرد وگفت:نمی خواین افتخار آشنایی بدین بانو.

از حرکت ایستادم وگفتم: من هنوز نمی دونم شما کی هستین...

- بله حق باشماست ....من پیمان حق جوأم پسرعمه تارکام...

-آهان .....خوشبختم منم سلنام ...سلنا صالحی....پزشک پسر عمه تون ....

- اسم زیبایی دارید.

- لطف دارید.

نفسی عمیقی کشید وگفت: من اینجارو برخلاف جاهای دیگه دوست دارم.

- حق دارین اینجا اونقدر زیبایی داره که همه رو شیفته ی خودش کنه......

- از بودن توی عمارت راضی هستین.

-راستش رو بخواین برای اولین بار سخت بود دوری از خانوادم ولی آدمای این عمارت بجای خودشون عزیز هستن میشه کنارشون خوش باشی.

نگاه خیرش حس شدنی بود.

نگاه از باغ گرفتم ومتوجه ی تارکام شدم که با قدم های محکم خودشو بهمون رسوند.

باز هم اخماش درهم بود واین یعنی زنگ خطر.

روبه پیمان گفت: پیمان اینجا چیکار میکنی عمه باهات کار داره.

پیمان خونسرد گفت: بعدا میرم ببینم چی میگه.


romangram.com | @romangram_com