#ارباب_صدایم_کن_پارت_127

صدای صنم رو از آشپزخونه شنیدم پس برگشته بودن...

آروم وارد آشپزخونه شدم.

صنم با دیدن من رو ازم گرفت و با پسری که تا حالا توی عمارت ندیده بودم همصحبت شد....

اما پسر موشکافانه بهم نگاه می کرد.....

نگاه ازشون گرفتم و روی میز نشستم.

نارگل برام چای ریخت و جلوم گذاشت،ازش تشکر کردم و شروع کردم به خوردن....

سنگینیه نگاه اون پسره کلافم کرده بود.

دستم رو برای برداشتن شکر بلند کردم که اون زود تر پیش قدم شد و شکر رو به طرفم گرفت....

صنم حرصی گفت:پیمان نمی خواست تو بهش بدی،خودش برمیداشت...

اون پسر که الان فهمیده بودم اسمش پیمانه بی تفاوت گفت :من به شکر نزدیک تر بودم...

دیگه حرفی زده نشد و من هم سعی کردم زود تر از اون جو بیرون بزنم.

قسمت شصت وپنجم

سلنا

--------------------------------

هن هن کنان آب پاشی که توی دستم بود همراه خودم میکشیدم

وبه گلایی که منو ونارگل توی قسمتی از باغچه ی عمارت کاشته بودیم آب میدادم.

آب پاش رو روی زمین گذاشتم تا نفسی تازه کنم که صدای فردی رو از پشت سرم شنیدم.

- به گل وگیاه علاقه دارید؟

به عقب برگشتم و متوجه ی پیمان شدم کی اومده بود که متوجه‌ش نشده بودم.....

- آره علاقه دارم توی حیاط خونمون با کمک بابام همیشه میکاشتم.

romangram.com | @romangram_com