#ارباب_صدایم_کن_پارت_125
صندلی رو عقب کشیدم وبه سمت اتاقم رفتم.
**********************
توی اتاق روی تخت دراز کشیده بودم خوابم نمیبرد وبرای همین کتاب میخوندم.
با صدایی که از طبقه ی پایین شنیدم از جام بلند شدم وکتاب رو کنار گذاشتم.
به ساعت روی میز نگاه کردم ساعت3:00 شب رو نشون میداد.
با این فکر که خیالاتی شدم دوباره روی تخت دراز کشیدم که صدا دوباره تکرار شد.
از جام بلند شدم واز اتاق بیرون زدم پله ها رو پایین اومدم صدا از آشپزخونه بود.
آروم آروم به طرف آشپزخونه رفتم وصدا زدم : تارکام تویی؟؟
ولی کسی جواب نداد وارد آشپزخونه شدم ولی همه چیز مرتب بود.
اومدم از آشپزخونه بیرون بزنم که سایه ای رو کنار پنجره دیدم.
ناخودآگاه شروع به جیغ زدن کردم واز آشپزخونه به طرف هال دویدم.
قسمت شصت وچهارم
سلنا
-------------------------------
همون طور که به طرف پله ها می دوییدم به آشپزخونه نگاه میکردم که به چیزی برخورد کردم.
تعادلمو از دست دادم وقدمی به عقب برداشتم وکم مونده بود نقش زمین بشم که دستی دورکمرم حلقه شد.
ترسیده تقلا کردم و اومدم جیغ بزنم که دستش رو روی دهنم گذاشت.
دیگه اشکم در اومده بود منو به خودش نزدیک کرد وگفت: چرا جیغ میزنی سلنا.... منم تارکام..
با شنیدن صداش آروم گرفتم ولی از لرزش بدنم کم نشد.
اون که متوجه ی لرزش بدنم شده بود آروم پشتمو نوازش کرد وگفت: خیلی خب آروم باش... من اینجام اتفاقی نمیفته.
romangram.com | @romangram_com