#ارباب_صدایم_کن_پارت_123

تقه ای به در سالن خورد وکیان داخل شد واین باعث شد تارکام از فکر بیرون بیاد.

کیان قدمی به پیش گذاشت وگفت: ببخشید مزاحم شدم ولی اومدم تا خبری به شما بدم.

تارکام گفت: میشنوم.

کیان نیم نگاهی به من کرد که تارکام گفت: حرفتو بزن.

کیان گفت: همون طور که گفتید دنبال خانواده اون مرد رفتم.

پیدا کردنشون سخت بود ولی بالاخره پیداشون کردم.

- خب چی دستگیرت شد؟

- به گفته ی همسرش شوهرش قبل از مرگش اونا رو میبره شهر وخونه ای براشون تهیه میکنه.

از اونا میخواد تا برگشتنش منتظرش باشن اما دوهفته ای که از ماجرا میگذره مردی به خونشون میره وخبر مرگ شوهرشو بهشون میده ومیگه قتل شوهرش به دست شخص شما بوده.

درضمن اونومیترسونه که به سرش نزنه وبرگرده روستا .

من که تو بهت حرفای کیان بودم گفتم: میشه یکی بگه اینجا چه خبره؟

تارکام دسشو بالا آورد وگفت: صبر کن فعلا خودمم نمی دونم.

رو به کیان گفت: پس مرگ مردی که بهداری رو آتیش زده بود به گردن من افتاده..... چه جالب!!

رو به کیان گفت: نپرسیدی که چهره ی اون مرد یادشه یا نه.

کیا ن مکثی کرد وبعد گفت: چرا پرسیدم ولی زن گفت چیزی زیادی از چهره ی مرد یادش نیست ولی گفت ببیندش میشناسدش.

- خب کیان میری اونا رو صحیح وسالم میاری عمارت ...ببین کیان نمی خوام از این موضوع کسی خبر دار بشه تا به موقش.

- بله ارباب.

- ممنون میتونی بری.

کیان ناباور سرشو بالا آورد شاید از نرمشی که توی کلام تارکام بود متعجب بود.

خیلی زود سری تکون داد از سالن بیرون زد.

romangram.com | @romangram_com