#ارباب_صدایم_کن_پارت_121

نمی دونم چطور تارکام بابا رو راضی کرده بود،ولی با رضایت بابا عقد موقت کردیم.

هنوزم احساس میکردم همه ی اینا یه خوابه و به زودی از این خواب بیدار میشم.

با صدای تارکام به سمتش برگشتم و گفتم:چیزی گفتی؟

نیم نگاهی بهم کرد و گفت:پرسیدم چرا ساکتی؟

-خب چی بگم؟

نفسی بیرون داد و گفت:هنوزم به خاطر اون روز ناراحتی....

-انتظار داری خوشحال باشم....

سکوت کرد و چیزی نگفت...

دستی تو موهاش کشید، انگار میخواست چیزی بگه ولی تردید داشت.

ماشین رو کنار زد که گفتم:چی شد؟

-هیچی الان بر می گردم.

از ماشین پیاده شد و کمی از ماشین فاصله گرفت.

پوفی کلافه کشیدم و از ماشین پیاده شدم و کنارش ایستادم.

نفسمو بیرون دادم و گفتم:همیشه میکشی؟؟

گنگ نگام کرد و گفت:چی ؟

به سیگارش اشاره کردم و گفتم :اینو....

سرشو تکون داد و چیزی نگفت.

قدمی جلو برداشتم و روی پاشنه ی پام ایستادم،تا قدّم بهش بسه.

سیگار رو از میون دستاش بیرون کشیدم و گفتم:نکش...

بر خلاف تصورم چیزی نگفت.

romangram.com | @romangram_com