#ارباب_صدایم_کن_پارت_118
--------------------------------
به چهره ی تخسش نگاه کردم ،تقلا میکرد ونمی ذاشت که پرستار سرمشو بزنه.
بعد از اینکه تلاشش بی نتیجه موند ساکت روی تخت دراز کشید.
گاهی اوقات یادم میرفت این دختر ۲۴ سالشه ویه دکتره.
کنار پرده ایستادم ٬بعد تموم شدن سرم٬آنژیوکت رو از دستش بیرون کشید .
از تخت پایین اومد ٬به طرفش قدم برداشتم وتوی یه قدمیش وایستادم.
-بهتری؟؟
سرشو تکون داد که دستمو روی پیشونیش گذاشتم خوشبختانه تب نداشت.
دستمو کنار زد و گفت: چی کار میکنی؟
نگاهی به چهره عصبانیش کردم وگفتم: به حرف تو اعتمادی نیست باید خودم میدیدم.
طلبکار گفت:حالا که دیدی خوبم ....میخوام برم دیدن تارکان.
دستشو کشیدم وگفتم: برای دیدن تارکان وقت هست میخوام باهات حرف بزنم.
دستشو از دستم بیرون کشید وبه کمرش زد وگفت: میشنوم.
- اینجا نه باید بریم بیرون.
خواست مخالفت کنه که گفتم: من بیرونم اگه نیای خودم میام کشون کشون میبرمت.
اینو گفتم واز اونجا بیرون زدم.
***********************
سلنا
نگاهی به محوطه انداختم که متوجه اش شدم.
romangram.com | @romangram_com