#ارباب_صدایم_کن_پارت_115
یه سرما خوردگیه سادست با یه قرص درست میشه.
دستمو ول کرد فکر کردم میخواد بره ولی رفت سمت کمد و شروع کرد به گشتن ،بالاخره یه مانتو و یه شلوار بیرون اورد و گفت:بپوش....
-گفتم که لازم نیست.
کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت:میپوشی یاخودم دست به کار شم....
اونقدر جملشو محکم گفت که جرئت مخالفت باهاش رو نکردم.
نگاهی بهش کردم و گفتم:میشه برید بیرون....
-برای چی برم؟
-میخوام لباس عوض کنم .
- خب عوض کن.
نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهش کردم که پوفی کشید و به طرف در رفت و گفت:بیرون منتظرم..
از جام بلند شدم و به طرف کمد رفتم و بعد عوض کردن لباسام یه مانتوی آبی نفتی و یه شلوار مشکی برداشتم و به مانتو و شلواری که تارکام انتخاب کرده بود اهمیتی ندادم.
از اتاق بیرون زدم،سردرد هم به سرگیجه هام اضافه شده بود و این باعث میشد،کلافه بشم...
جلوی در اتاق ایستاده بود با دیدن من اخماش دوباره تو هم رفت ولی حرفی نزدو حرکت کرد.
پشت سرش حرکت کردم وزیر لب زمزمه کردم:یک،یک تارکام خان.
قسمت پنجاه ونهم
سلنا
--------------------------------
بعد از تموم شدن شام وجمع کردن میز،شروع کردم به درست کردن قهوه.
صدای صحبت کردن بابا وسامان رو از هال میشنیدم.
سینی رو برداشتم وسمت هال رفتم که متوجه ی نبودش شدم.
romangram.com | @romangram_com