#ارباب_صدایم_کن_پارت_114
قسمت شصتم
سلنا
-------------------------------
با احساس درد شدیدی تو گلوم از خواب بیدار شدم و نگاهی به دور و اطراف کردم.
از جام بلند شدم تمام بدنم کوفته بود.
نگاهی به لباس نمناکم کردم و آه از نهادم بلندشد.
دیشب با لباس خیس خوابیده بودم و این یعنی شروع یه سرما خوردگی مفصل.
باید لباسام رو عوض می کردم،خواستم به طرف کمد لباسام برم که سرم گیج رفت و اگه میز رو نمی گرفتم پخش زمین میشدم.
کنار میز سُر خوردم و دستام رو روی سرم گذاشتم.
تقه ای که به در خورد باعث شد که سرمو بالا بگیرم.
با این فکر که می کردم سامانه گفتم:بیا داخل.
در باز شد و تارکام همون طور که وارد اتاق میشد گفت:سلنا من دارم میرم بیمارستان تو هم.........
با دیدن من توی اون حالت،بقیه ی حرفش تو دهنش ماسید.
اخماش تو هم رفت و گفت:خوبی؟
با صدای ارومی گفتم:آره.
اومد کنارم نشست و دستشو رو سرم گذاشت و گفت:داری تو تب میسوزی.
دستشو از روی سرم کنار زدم و گفتم:خوبم.....
-آره معلومه.....آخه کدوم آدم عاقلی میره میمونه زیر بارون......پاشو دیگه لازم شد ببرمت بیمارستان....
دستموگرفت که گفتم:نیازی نداره
romangram.com | @romangram_com