#ارباب_صدایم_کن_پارت_112


حالا خارج از شوخی نمی خوای این آقا رو معرفی کنی.

نگاهی به در آشپزخونه کردم وگفتم:

قضیش مفصله...میخوای بشنوی؟

سری به نشونه ی تایید تکون داد.

نفسی کشیدم وشروع کردن به گفتن از اول ورودم به روستا تا الان، البته با فاکتور گرفتن قول وقرارا اگه میگفتم همینجا چالم میکرد.

بعد از تموم شدن حرفام گفت:حالا میخوای دوباره برگردی.

- فعلا نمی دونم ...شاید برم.

نگاهی بهش کردم وگفتم: سامانییی!!

- هان..

- هان نه بی ادب ..بگو جونم

با صدای مسخره ای گفت: جونممممم.

- بیمزه حیف که کارم بهت گیره....برو ببین بابا چی شد خیلی وقته رفته تو اتاق.

- آخه برم چی بگم؟

به دور واطراف نگاه کردم وبشکنی زدم : آهان براشون چایی ببر.

ابرویی بالا انداخت وگفت: عمرااااا

قیافمو مظلوم کردم وگفتم : سامان جونننن!

خندید وگفت: مرض....پاشو برو بیار.

از جام بلند شدم وصورتشو بوسیدم و فورا به سمت آشپزخونه رفتم یه سینی چای ریختم ودادم دست سامان وهلش دادم سمت اتاق مهمون.

سامان با تقه ای به در وارد اتاق شد .


romangram.com | @romangram_com