#ارباب_صدایم_کن_پارت_111

مامان نیم نگاهی بهم کرد وبا تاسف سری تکون داد وگفت: آرومتر مگه دنبالت کردن.

همون طور که سعی میکردم جلوی سرفه های پی درپی مو بگیرم گفتم: امممم ....چیزه.....آهان تو روستا باهاشون آشنا شدم....

مامان که معلوم بود قانع نشده بودگفت: حالا چیشد که تو رو تا اینجا آورد.

- بیچاره داداشش حالش خوب نبود واسه همین باید بستری میشد داشت میومد شهر که وقتی فهمید منم راهیه شهرم تا اینجا منو رسوند.

- آهان ...حالا حال برادرش چه طوره..

- فعلا که بستریه.....

- خدا شِفاش بده.

چشم از مامان از گرفتم وبه در بسته ی اتاق مهمون نگاه کردم.

مامان از جاش بلند شد وگفت: پاشو سلنا کمک کن برای شام یه چیزی درست کنیم.

سری تکون دادم وهمراه مامان وارد آشپزخونه شدم.

بعد از درست کردن غذا در حال درست کردن سالاد بودم که متوجه ی فردی توی چارچوب در آشپزخونه شدم دست از کار کشیدم

وبه طرفش رفتم ومحکم توی بغلش گرفتم.

قسمت پنجاه وهشتم

سلنا

--------------------------------

دستاش انداخت کمرم وبغلم کرد وگفت: چته دختر منم سامان فکر کنم منو اشتباه گرفتی..

ازبغلش بیرون اومدم وبا اخم تصنعی گفتم: ابراز احساس هم بهت نیومده ...بی احساس.

خندید وبا انگشتش اخمامو باز کرد وگفت:چی شد یه نفره رفتی دو نفره برگشتی وبعد به اتاق مهمون اشاره کرد.

با مشت به بازوش زدم وبا جیغ گفتم: بیشعور...منحرف...

دستمو گرفت ودنبالش کشید روی مبل نشست ومنو هم کنارش نشوند وگفت:

romangram.com | @romangram_com