#ارباب_صدایم_کن_پارت_108
مامان لبخندی زد وگفت: این چه حرفیه پسرم اینجا هم مثل خونه ی خودت.
هاج و واج داشتم نگاشون میکردم نخیر اگه یکمی دیگه پیش میرفت مامان سند مالکیت خونه رو دو دستی تقدیمش میکرد .
رو به مامان گفتم: پس من اتاق مهمونو نشون آقای معتمد میدم.
ازجام بلند شدم که اونم بلند شد پشت سرم حرکت میکرد وعجیب بود که سکوت کرده.
بالاخره سکوت رو شکستم وبه اتاق اشاره کردم وگفتم: این اتاق مهمونه.
نگاهی بهم کرد وگفت: اتاق تو کجاست؟
با تعجب گفتم : چطور مگه ؟
- سوالم رو با سوال جواب نده.
با اخم به اتاقم اشاره کردم که چیزی نگفت و وارد اتاق مهمون شد
پشت سرش وارد شدم که به طرفم برگشت وگفت: نمی ترسی؟؟
ابرویی بالا انداختم وگفتم: ازچی؟
پوزخندی زد وگفت: از اینکه با یه ارباب خشن وسنگدل که زیر دستاش رو با میله ،داغ میکنه تو یه اتاقی .
- نه نمی ترسم .
- وچی اینقدر شجاعت کرده؟
- اینکه میدونم که تو اینجا هیچکاری نمی تونی بکنی.
- امتحانش که ضرری نداره.
وبعد به طرفم اومد ومنو توحصار دستاش گرفت.
تقلا کردم که بیرون بیام ولی مگه ول میکرد
- ولم کن الان مامان میاد می بینه.
romangram.com | @romangram_com