#ارباب_صدایم_کن_پارت_107

لبخندی زدم وگفتم:

خوب اینکه اشکالی نداره فامیل میشم.... حرفای چند روز پیش که یادت نرفته.

اخمی زینت بخش صورتش شد واومد چیزی بگه که مادرش از آشپزخونه بیرون اومد.

قسمت پنجاه وششم

سلنا

--------------------------------

مامان با سینی از آشپزخونه بیرون اومد ونتونستم جوابشو بدم.

مامان سینی رو به طرفش گرفت وتعارف کرد.

اونم با تشکر استکانی برداشت.

مامان کنارم نشست و رو بهم گفت:

چرا این مدت خبری بهم ندادی؟

باباتم که برگشت تمام جواب سر بالا میداد.

نیم نگاهی بهش کردم و رو به مامان گفتم:راه دوربود مامان جان

درضمن برای تفریح که نرفته بودم اونجا ،کار میکردم.

بعد لبخند خبیثی زدم وگفتم: تازشم روستایی که من کار میکردم یه ارباب سنگدل وخشنی داشت که زیردستاش رو با میله ،داغ میکرد.

مامان دستی ب صورتش زد وگفت: اِوا خاک به سرم ...آخه چرا....باتو که کاری نداشت؟؟

همون طور که سعی میکردم نخندم گفتم: نه مامان جون خدا رو شکر از ترکشاش در امان بودم.

بهش نگاه کردم که پوزخندی زد.

توی این فکر بودم که چرا واکنشی نشون ندادکه صداش باعث شد بهش نگاه کنم.

روبه مامان گفت: ببخشید میخواستم اگه مشکلی نیست مدتی مزاحم شما باشم چون اینجا آشنایی ندارم.

romangram.com | @romangram_com