#ارباب_صدایم_کن_پارت_106


سلنا به من اشاره کرد وگفت: مامان جان ایشون آقای معتمد هستن که زحمت رسوندن منو تا اینجا کشیدن.

بعد با چشای مظلوم به من نگاه کرد تا باهاش همکاری کنم.

مادرش رو به من گفت: سلام ...خوش اومدید ..بفرمایید داخل...

- سلام ممنون ..ببخشید که مزاحم شدم.

لبخند مهربونی زد وگفت: این چه حرفیه بفرمایید.

من هم لبخندی زدم ودر مقابل چهره ی متهجب سلنا وارد حیاط شدم.

همین طور که حرکت میکردم به اطراف هم نگاه میکردم .

خونه ی کوچیکی داشتن ولی حیاطشون که پر از دار ودرخت بود

محیطی دل انگیز ساخته بود.

سلنا رو به مادرش گفتم: سامان کجاست؟

کنجکاو به صورت مادرش نگاه کردم که گفت:

- با پدرت رفتن بیرون زود برمیگردن.

وارد خونه شدیم مادرش تعارف کرد روی مبل نشستم.

سلنا هم روبه روم نشست .مادرش وارد آشپزخونه شد که رو کردم سمتش وگفتم: خونه ی زیبایی دارین.

نگاهی بهم کرد وگفت: نمی تونی زیاد اینجا بمونی.

پوزخندی زدم وگفتم: تو میخوای منو بیرون کنی.....من تا هر وقت بخوام اینجا میمونم....

نمی تونی زیاد اینجا بمونی.

- انوقت به چه دلیل ؟

- چون یه غریبه ای.


romangram.com | @romangram_com