#ارباب_صدایم_کن_پارت_104


رو بهم گفت: کاری باهام داشتی.

- نه میخواستم بگم برو تو نمازخونه بخواب.

کش وقوسی به بدنش داد وگفت : نه دیگه خوابم پرید.

ازجام بلند شدم وگفتم: من اینجا بمون نیستم میخوام برم.

سریع به سمتم برگشت وگفت: اونوقت کجا؟؟

خواستم بدون جواب دادن سوالش از کنارش بگذرم که دستم رو گرفت وکنار گوشم گفت:

خوش ندارم که سوالم بدون جواب بمونه....

تقلا کردم دستمو بیرون بکشم ولی بی فایده بود.

- دستمو ول کن میگم.

بالاخره رضایت داد ودستمو ول کرد.

- منتظرم بگو...

به قیافه حق به جانبش نگاه کردم وگفتم: میخوام برم پیش ناپدری ومادرم..

پوزخندی زد وگفت: چیه دلت واسشون تنگ شده...

- من مثل تو بی احساس نیستم جناب ارباب...

- پس منم همرات میام...

اینبار من پوزخند زدم وگفتم: اونوقت به خانوادم بگم جناب عالی کی باشن.

- پدرت که باهام آشنایی داره ...

بهش گفتم: اولا اون فقط ناپدریمه ثانیا من هنوز نمی دونم اونروز چی بهش گفتی که بدون خداحافظی رفت.

شونه ای بالا انداخت وگفت: میل خودته یا بامن میای یا بدون من هیجا نمیری.


romangram.com | @romangram_com