#ارباب_صدایم_کن_پارت_101
**********************
تارکام
با صدای داد کسی از اتاقم بیرون زدم.
متوجه ی تارکان شدم که پایین پله ها افتاده بود وخدمتکارا دورش کرده بود.
سلنا هم کنارش بود وداد میزد ومیگفت باید ببریمش شهر.
تند از پله ها پایین اومدم کنارشون زدم وتارکان رو از زمین بلند کردم.
وتند بیرون زدم وتارکان رو پشت ماشین خوابوندم.
سوار شدم وخواستم استارت بزنم که سلنا هم سوار شد .
با داد گفتم: تو کجا؟
همون طور که اشک میریخت گفت: تو رو خدا حرکت کن.
حرصی استارت زدم وحرکت کردم.
قسمت پنجاه وسوم
سلنا
--------------------------------
روی صندلی توی راهروی بیمارستان نشسته بودم وبا پاهام روی زمین ضرب گرفته بودم.
الان چند دقیقه ای میشد که دکتر برای معاینه ی تارکان رفته بود.
نیم نگاهی بهش کردم کلافه طول وعرض سالن رو طی میکرد.
سرمو بالا آوردم وگفتم: میشه اینقدر راه نرید سرم گیج رفت. ....
برخلا ف تصورم بی حرف روی صندلی نشست.
سرمو به دیوار تکیه دادم خنکی دیوار حالم رو بهتر کرد.
romangram.com | @romangram_com