#آرامی_که_من_باشم__پارت_9
بعد از چند دقیقه سکوت سرهنگ وارد شد تا منو دید گفت:اِ بیدار شدی؟من با خانومم صحبت کردم.همه منتظرن که همخونه جدیدمون رو ببینن.اگه حاضرید پاشین تا بریم خونه.
سرگرد بلند شد و گفت:حتما عمو.هممون خسته ایم بهتره بریم دیگه.دست سروان و کشید و بلندش کرد.اما من تکون نخوردم.
هرسه نگاهی بهم کردن.سرهنگ گفت:چی شده دخترم ؟چرا بلند نمیشی؟نمیخوای بیای؟
_نه خواستن که میخوام..
اینبار سرگرد گفت:پس چی؟
نگاهی به سروان کردم و گفتم:من واقعا ممنونم که به فکر منید اما نمیخوام با اومدنم کسی رو ناراحت کنم.
سرهنگ و سرگرد منظورمو فهمیدن و با عصبانیت نگاهی به سروان کردن بعد سرهنگ گفت:مطمئن باش کسی از اومدن دختر خوبی مثل تو ناراحت نمیشه.تازه همسر من و مادر سرگرد هم کلی از اومدن تو خوشحال میشن قسم میخورم.
باز هم صداقت رو میتونستم حس کنم.بنابراین بلند شدم.تنها راه همین بود.سرهنگ با خوشحالی نگام کرد و راه افتاد.سرگرد اشاره کرد منم راه بیفتم.پشت سر سرهنگ رفتم پشت من سرگرد و بعدشم سروان اومدن.از استوار میرزایی که جلوی در ایستاده بود خداحافظی کردمو با هرسه از کلانتری بیرون اومدیم.سرهنگ رفت طرف یه هیوندا و سوییچ و زد.
سرگرد گفت:عمو میخواین من رانندگی کنم؟
سرهنگ سری تکون داد و گفت:آره خیرببینی پسر.بیا که از خستگی دارم میمیرم.من و آرام جان پشت میشینیم و تو و هومنم جلو بشینید.
سرگرد چشمی گفت و پشت ماشین نشست.سروان هم جلو سمت شاگرد.سرهنگ وقتی دید دارم هاج و واج نگاه میکنم گفت چرا وایستادی بیا بشین دیگه؟با حرفش رفتم پشت راننده نشستم سرهنگم کنارم.جو ماشین خیلی خفه بود.خواستم شیشه رو بدم پایین که دیدم قفله.روبه سرگرد گفتم:جناب سرگرد میشه قفلو بزنین؟
_چرا گرمته؟
_نه همینجوری.
باشه ای گفت و قفل و زد:منم شیشه رو دادم پایین و یه نفس عمیق کشیدم.
سنگینی نگاهی رو حس کردم.نگاهی به آینه ی جلو کردم.سرگرد داشت نگام میکرد که با نگاهم غافلگیرش کردم.سریع نگاهشو به جلو دوخت.چرا انقدر ازم طرفداری میکرد؟واقعا قصیه دینه؟نکنه بخواد اونم مثل سروان برخورد کنه؟خیلی سخت میشه اگه همچین اتفاقی بیفته. تا خونه نه من حرف زدم نه سرگرد و نه سروان.با صدای رسیدیم سروان به روبرو نگاه کردم.یه در بزرگ کرم قهوه ایه زیبا دیدم.با بوق زدن سرگرد پیرمردی در و باز کرد و تا رسیدیم بهش سرگرد و سروان سلام دادن.اونم با مهربونی گفت:سلام پسرا.خسته نباشین پس سرهنگ کو؟
سروان گفت:بابا پشت خوابه.
پیرمرد پشت و نگاه کرد که منو دید.منم سلام دادم.
_سلام دخترم.تو همونی هستی که قراره اینجا زندگی کنه؟
_بله.
_خوش اومدی دخترم.
romangram.com | @romangram_com