#آرامی_که_من_باشم__پارت_8
با مهربونی اومد جلو و سینی رو گذاشت رومیز.بعد گفت:جناب سرهنگ گفتن از صبح چیزی نخوردی.اینو بخور ضعف نکنی دختر جون.
_مرسی.نمیدونین جناب سرهنگ کی میان؟
_نه عزیزم.رفتن ستاد برای پرونده ی پدرت.فکر نکنم حالاحالاها بیان.این نون و پنیرو بخور کاریم داشتی بیا بیرون صدام کن.من استوار میرزاییم.باشه عزیزم؟
_ممنون واقعا چشم.
_چشمت بی بلا.فعلا.
از در که خارج شد رفتم کنار اون پنجره بزرگه.اواسط پاییز بود و بارون نم نم میبارید.من عاشق بارون بودم.وقتی بارون میومد حس میکردم خدا نزدیکتره و حواسش به بنده هاش هست.توی حس بودم که صدای قاروقور شکمم باعث شد برم سمت میز و اون نون وپنیرو کامل بخورم.
یعنی بابا الا داره چیکار میکنه؟نمیگم محبت میکرد بهم که حالا بارفتنش محبتاشو نداشته باشم اما پدر بود.حامیم بود.بالاخره بودنش از نبودنش بهتر بود.هر چی که بود بابام بود.متاسف بودم که عاقبتش قرار بود این بشه اعدام.امیدروار بودم که حداقل حبس ابد بهش بخوره.حداقل داشتمش.هـــــــی روزگار.
دیگه داشت هوا تاریک میشد و سرهنگ و افرادش هنوز نیومده بودن.میخواستم بدونم زمان اجرای حکمش کیه؟البته شاید نمیدونستم بهتر بود اما...نمیدونم گیج شدم هضم این اتفاقا برای من یکم سخت بود.روی مبل دو نفره ی توی اتاق دراز کشیدم.یکم دراز بکشم .استوار گفت فعلا نمیان از صبح سرپا بودم کمرم داشت منفجر میشد.دراز کشیدم و به سقف و پنکه سقفی که روشن بود نگاه کردم.
یعنی قرار بود چی بشه؟با رفتنم به خونه ی سرهنگ چه اتفاقاتی قرار بود برام بیفته؟یهو یاد عمارت خودمون افتادم.دلم خیلی تنگ شده بود.دلم برای اتاقمم تنگ شده بود.اتاق سفید آبیم که پر آرامش بود.از بچگی عاشق رنگ آبی بودم و بهم حس آرامش خوبی میداد.دلم برای دوربینم و عکاسی کردن هم توی این دو روز تنگ شده بود.دو روز گذشته بود اما برای من دو سال گذشته بود از بس سخت و شوک آور بود.نفهمیدم چی شد که چشمام گرم شدو به خواب رفتم.
با صدای پیچ پیچ صحبت کردن کسی هوشیار شدم اما چشمامو باز نکردم.
_آخه پدر من میخوای به مامان چی بگی ؟بگی این دختر کیه؟دختر خلافکار بزرگ تهران؟اونم میگه آخی قدمش رو چشم؟
صدای سرگرد اومد:اه هومن بس کن.این دختر به کمک نیاز داره.ماهم میخوایم کمکش کنیم.وقتی اون طبقه خالیه چرا ندیمش به کسی که نیاز داره؟تازه خاله و مامان هم کلی خوشحال میشن که یه دختر پا بذاره تو عمارت.میدونی که اونا آرزو داشتن به جای منو توی عتیقه دختر داشتن.
_خب حالا مهران چته؟چی شده تو طرفدار این دختره شدی؟
_هومن نرو رو اعصابما.میگن فقط میخوام کمکش کنم.وقتی عمو قبول کرده تو چی میگی؟
_آخه منم تو اون خونم دلم نمیخواد موضوع اون دختره ی دزد دوباره بوجود بیاد.
سرهنگ عصبی گفت:بسه دیگه.چقدر حرف میزنین مگه نمیبینید اون دختر خوابه؟گ*ن*ا*ه داره از دیروز استراحت نکرده.من میرم بیرون تا با مینو صحبت کنم بگم این دختره قرار عضو جدید خانوادمون باشه.شماهم ساکت شین تا برگردم بریم خونه.
بعد صدای بسته شدن در اومد.آروم چشمامو باز کردم که نگام با نگاه سرگرد گره خورد.توی جام نشستم و آروم سلام کردم.
سرگرد جوابمو داد اما سروان نه.داشتم سروانو نگاه میکردم که سرگرد سقلمه ای به سروان زد و گفت:هومن جان سلام دادن بهتون.
_خب برفرض علیک چیکار کنم خب؟
خیلی ناراحت شدم.از الان معلوم بود توی اون خونه میخواد چجوری باهام رفتار کنه؟یعنی با وجود این سروان برم تو اون خونه؟
romangram.com | @romangram_com