#آرامی_که_من_باشم__پارت_7
سرهنگ سری تکون داد و رفت.
تو این فرصت به اتاق نگاه کردم.یه اتاق نظامی که خیلی آرامش داشت.از در که وارد میشدی روبروت یه پنجره بزرگ با یه پرده سبز بود که پایینش یه میز چوبی بزرگ بود که که روش پر از پرونده و کاغذ بود.یه پرچم ایران هم روش بود و اسم سرهنگ که زده بود:سرهنگ محسن راد.
ا سروان و سرگرد هم راد بودن.پس درست حدس زده بودم فامیلن پس.
امید اومد کنارم نشست:آرام جان؟عمو ؟بخدا من خوبیتو میخوام.بلد شو بریم خونه ی ما تو که کسی رو نداری چرا لجبازی میکنی؟
_لجبازی؟کدوم لجبازی عمو امید؟من دارم پدرمو همه ی کسمو از دست میدم اونوقت شما رو کارای من اسم لجبازی میذارین؟
آهی کشید و گفت:میدونم من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم ولی بدون بخدا من وظیفمو انجام دادم نمیتونستم کارای خلافی که پدرت انجام داده رو نادیده بگیرم که دختر خوب.
راست هم میگفت پدرم من به همه بدی کرده بود و مجازات حقش بود ولی کاش مامان بود و پیشش بودم.کاش کنارم بود.کاش آغوش گرم و ب*و*س*ه های مادرانشو داشتم.کــــــــــاش....
_نمیدونم عمو امید.نمیدونم دیگه چیکار کنم؟بابا بد کرد خیلی .هم به من هم به مامان.وقتی بهش قول داد که مراقبمه و نبود.عمو چیکار کنم؟
اشکام اروم راهشونو روی گونه هام پیدا کردند و کم کم شدت گرفتن و به هق هق تبدیل شدند.عمو با ناراحتی نگام میکرد و سروان هم سرشو انداخته بود پایین.بی کس شده بودم حتی یه نفر هم نبود که آرومم کنه.یکی نبود که اشکامو پاک کنه؟کسی که بغلم کنه و بگه کنارم.بگه تنها نیستم.ولی بودم خیلی تنها بودم.خیـلی...
با صدای در هر سه تامون به اون سمت نگاه کردیم.سرهنگ و سرگرد با تعجب نگاهمون کردن.
سرگرد به حرف اومد:چی شده؟چرا گریه میکنی؟
سروان به جای من جواب داد:چیزی نیست تو این دو روز فشار روش بوده طبیعیه بخواد خودش رو سبک کنه.
سرگرد سری تکون داد و دوباره کنار سروان نشست.سرهنگ هم رفت سرجاش.
بعد از چند دقیقه سرهنگ در حالی که مخاطبش من بودم گفت:ببین ارام جان منو سرگرد بیرون باهم صحبت کردیم.کارایی که پدرت کرده هیچ ربطی به تو نداره اینو هممون میدونیم.ما هم نمیتونیم همینجوری در حالی که کسی رو نداری ولت کنیم به امان خدا.شاید قسمت این بوده ما با تو اشنا بشیم.سروانی که روبروت نشسته سروان هومن راده پسرمن و سرگرد مهران راد هم برادر زاده ی منه.ما دو خانواده یعنی ما و خانواده ی مهران به همراه مادر و پدر من توی عمارت بزرگ زندگی میکنیم.طبقه ی آخر این عمارت خالیه تو میتونی بیای اونجا با ما زندگی کنی؟
چی؟نمیفهمم!من برم با خانواده ی کسی زندگی کنم که دارن بابامو میفرستن بالای دار؟اینکه به فکرم بودن و نمیتونستم نادیده بگیرم و محبتی که داشتن.ولی سخت بود هرروز ادمایی رو ببینی که اونا رو مسبب بدبختیات بدونی.البته خودمم میدونم مسبب بدبختیام پدرم بود.پدری که زندگیمو نابود کرده بود.باید فکر میکردم من که کسی رو نداشتم.جاییم نداشتم که برم اونجا.دوست و آشناییم نداشتم که ازشون کمک بگیرم.بابا هیچوقت نمیذاشت توی مدرسه یا دانشگاه با کسی دوست بشم.حالا میفهمم چرا؟اون بخاطر شغلش همیشه محافظ داشتو رفت وآمدای منو محدود میکرد.منو بگو تواین 20 سال فکر میکردم مراقب منه و داره به قولی که به مامان داده بود عمل میکنه.
صدای سرهنگ باعث شد برای چندمین بار در امروز ازفکر بیرون بیام:ما کاری داریم میریمو برمیگردیم تو این مدت تو همینجا میتونی بهش فکر کنی و تصمیم بگیری.ولی دخترم بدون ما بخاطر ترحم یادلسوزی نبود که این پیشنهاد و دادیم فقز بخاطر دینیه که فکر میکنیم به گردنمونه.همین.اینجا باش تا بگم برات یه چیزی بیارن بخوری.
نگاش کردم چه چهره مهربونی داشت.صداقت رو میشد تو تموم حرفاش حس کرد.پیرمرد دوست داشتنی ای که حالا با وجودش حس میکردم یه نفر هست که به فکرمه و دارمش.
چشمی گفتم و هر چهارتاشون از اتاق خارج شدن.باید فکر میکردم.چیکارکنم؟برم یانه؟من که کسی رو ندارم بهترین انتخاب بود.اما اگه برم و بخاطر اینکه دختر یه قاچاقچی بودم بهم سرکوفت بزنن چی؟نه بابا اگه میخواستن الانم میتونستن اینکارو کنن.دیدی که گفت بخاطر دینه.
پس میرفتموولی به یه شرط اینکه اجارشونو بدم.آره میتونستم برم سرکار و اجارشونو ماه به ماه بدم اینجوری بهتر بود.
یه چند دقیقه گذشته بود که یه خانوم چادری 25-26 ساله وارد شدو یه سینی هم دستش بود که توش نون و پنیر و سبزی بود.
romangram.com | @romangram_com