#آرامی_که_من_باشم__پارت_6


امید از جاش بلند شد و گفت:سرهنگ اگه اجازه بدید من آرام و میبرم خونه.آرام هم منو میشناسه هم خانومم رو هم با دخترم دوسته.آرام برای من فرقی با سیما نداره.

سرهنگ نگاهی اجمالی به من کرد و گفت:نمیدونم باید ببینیم خودش چی میخواد.امید کنارم ایستاد و گفت:آرام جان میای دیگه؟

نمیدونستم چیکار کنم اینکه برم پیش کسی که فکر میکردم میشناسمش در صورتی که اینجوری نبود و اصلا نمیشناختمش برام سخت بود.

برای همین رو کردم به امید و گفتم:نه معلومه که نمیام.

با شوک گفت:نمیای؟چرا؟

با غیض نگاش کردم.واقعا نمیدونست یا داشت خودش و میزد به اون راه؟نگاهی به سر تا پاش انداختم هیکلش از هیکل سرگرد و سروان کوچکتر بود اما معلوم بود ورزشکاره.امید فکر کنم تقریبا ۴۵ سال رو داشت.واسه نزدیکی سنش به بابا خوب باهاش جور شده بود.موهایی که کناره گوشاش سفید شده بود و پوستی جوگندمی با چشمای سبز روشن و بینی گوشتی و لبای متوسط.بد نبود اما خوبم نبود.

تو همین فکرا بودم که امید زد بهم:آرام با تواما کجایی؟؟دختر

با غضب نگاش کردم:دفعه ی اول و آخرتون باشه به من دست میزنینا.

دستاشو با حالت تسلیم گرفت بالا:خب بابا چرا عصبی میشی؟باشه حالا بگو میای دیگه سیما خوشحال میشه.

_واقعا؟؟سیما باید خوشحال بشه که باباش،بابای یکی دیگرو ازش گرفته و انداخته پشت میله ها شایدم تا چندروز دیگه اعدام بشه نه؟؟منم بودم خوشحال میشدم.

با تعجب گفت:آرام این چه حرفیه سیما دوستته. .

اومدم بین حرفاش:دوست؟؟هه...شما هم دوست پدرم بودین مگه نه؟

_منو داریوش قضیه مون فرق داره..

عصبانی شدم با داد گفتم:چه فرقی؟مگه پدر من به شما اعتماد نکرده بود؟مگه تو خونه و زندگیش راتون نداده بود؟مگه اختیار دخترشو بهتون نداده بود؟اونوقت شما چیکار کردین؟از پشت خنجر زدین!!واقعا توقع دارین بیام با کسی زندگی کنم که پدرمو،زندگیمو نابود کرده؟چه توقعات بیجایی دارین!!

همشون سکوت کرده بودن.با حرص روی مبل خودمو رها کردم.خدایا تحملم داره تموم میشه!خودت کمکم کن..

سرهنگ دوباره سوالشو تکرار کرد:کجا میخوای بری پس دخترجون؟

دیگه عصبی شده بودم خودمو کشتم هی گفتم هیچکس حالا این سرهنگه هی میپرسه.پوفی کردم و گفتم:مگه نمیتونم برم خونه ی خودمون؟

سری از روی تاسف تکون داد و گفت:نه متاسفانه خونه و مال و اموال پدرت بخاطره پولایی که از دولت گرفته بوده اخذ شده بنابراین خونه ی خودتونم نمیتونید برید.

ای وااای.بابا چیکار کردی؟اصلا به زندگی من فکر کردی؟اینکه بعد از تو چی به سر من میاد خدایا؟

سرگرد بلند شد و رو کرد به سرهنگ و گفت:سرهنگ میشه یه دقیقه بیاید؟

romangram.com | @romangram_com