#آرامی_که_من_باشم__پارت_5
فکر کردم.نه هیچکس.من غیر بابا کسی رو نداشتم.یه عمه خانوم داشتم که سالها بود پدرم باهاش قطع رابطه کرده بود و هیچوقت سعی نکردم دلیلشو بفهمم.مطمئنم بودم منو نمیپذیرفت.و عمویی که عموم نبود دوست پدرم بود و اونم با بابا آوردن اینجا.من بهش میگفتم عمو منصور.شاید اون بتونه کمکم کنه.
نگاهی به هرسه انداختم که منتظر بودن تا جوابشونو بدم.با درموندگی وصدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم:نــه.من به غیر پدرم کسی رو ندارم.ولی عمو منصور هست همونی که با پدرم آوردین اینجا!
سروان:هه دختر جون کجای کاری اون منصور نیست که اون...
سرهنگ میون حرفش پرید و گفت:خودم براش توضیح میدم هومن جان شما سکته میدی طرفو.بعد رو کرد سمت منو گفت:ببین دخترجان.اون منصور نیست اسمش امیده.
_یعنی چی؟عمومنصور سالهاست محافظ شخصی پدرمه و تا اونجایی که من میدونم اسمش منصور.
-بله.چون قرار هم نبوده شما ازهویتش باخبر شید.
_نمیفهمم چی میگین؟
-امید با اسم منصور وارد دارودسته ی پدرت شد درحالی که اسمش امید صالحیه.سرگرد امید صالحی.
سرگرد؟
_یعنی..یعنی...
نمیتونستم بیان کنم.خدایا چقدر شوک؟بابا مار تو آستینش پرورش میداده.
سروان :یعنی ایشون پلیسن و برای نفوذ و دستگیری پدرتون اومدن خونه شما وشدن یار شفیق پدرتون.
سرگرد در ادامه وتکمیل حرفای سروان گفت:و اگه سرگرد صالحی نبودن ما هیچوقت موفق نمیشدیم تا پدرتونو دستگیر کنیم.
هنوز حرفش کاملا تموم نشده بود که در زدن و سرهنگ بفرماییدی گفت.
خودش بود.عمو منصور یا بهتره بگم عمو امید.با لباس نظامی درجه دار وارد شد وسلام نظامی داد.سرهنگ سری به معنی آزاد براش تکون داد و بااشاره خواست که بشینه.تنها جایی که بود کنارمن بود.امید اومد کنارم نشست.بانشستن اون ناخوداگاه بلند شدم.هر چهارنفرشون با تعجب بهم نگاه کردن.
نمیتونستم کنار مردی بشینم که تمام این مدت با دروغ و ریا پا در خونه ی ما گذاشته بود وخودش رو رفیق شفیق بابا نشون داده بود.حالا با پررویی تمام با لباس نظامی اومده بود چی بگه؟بگه که پلیسه و خوشحاله که پدره منو دستگیر کرده و منو بی پدر؟واقعا که.
با صدای سرهنگ از فکر بیرون اومدم:چی شده؟چرا وایستادی؟
-ایستاده راحت ترم.من الان باید چیکار کنم؟
_یعنی به غیر از امید کس دیگه ای رو نداری که بری پیشش؟
کمی فکر کردم.جوابم همون قبلی بود:نـه!
romangram.com | @romangram_com