#آرامی_که_من_باشم__پارت_4


سرهنگ اهمی کرد وشروع کرد به صحبت:ببین دخترم جایی داری که بری؟

-جا؟منظورتون چیه؟

_یعنی در غیاب پدرتون کجا میرید؟

-پدرم تا کی باید اینجا باشن؟

صدای پر از تمسخر سروان باعث شد سمتش برگردم.

_هـه..تا ابد ایشالا.

-یعنی چی؟

سرهنگ رو کرد به سروان و گفت:هومن خواهش میکنم.

بعد رو کرد به من و گفت:ببین دخترم تو اصلا میدونی برای چی پدرت و بازداشت کردیم؟

فکر کنم بخاطر اون حرفایی که چند روز پیش راجع به بابا تو تلویزیون گفتن درسته؟

_آفرین دقیقا پس میدونی حکمش چیه دیگه؟

-نه!!

این بار صدای سرگرد بود که به گوشم خورد ومن نگاش کردم:

_اعدام!

چـــــــــــــــــی؟اعدام؟امکان نداره!بابای منو اعدام کنن؟خدایا!پس بگو بابا چراا نقدر میترسید که بگیرنش.میدونست اعدامه.من بدون اون چیکارکنم کجا برم؟اصلا من بدون بابا نمیتونم نفس بکشم چه برسه به زندگی؟

_دختر جون؟دختر؟حواست کجاست؟

نگاهی به سرهنگ کردم و باگیجی گفتم:بله؟با من بودین؟

_آره معلومه کجایی؟نیم ساعته دارم صدات میکنم!

-معذرت میخوام ذهنم مشغول بود.

_عیبی نداره حالا وقت داری به حکم بابات فکر کنی.این راهیه که خود پدرت انتخاب کرده از دست توهم کاری برنمیاد.فقط بگو ببینم جایی رو داری که بری؟کسی رو داری که بعد پدرت ازت مراقبت کنه و پیش اون زندگی کنی؟

romangram.com | @romangram_com