#آرامی_که_من_باشم__پارت_3
یکی از اون پلیسا اومد طرفم و گفت:خانوم لطفا همراه ما بیاید.
_برای چی؟
-به بعضی از سوالای ما باید جواب بدید.لطفا همراهمون بیاید.
_سوال؟راجع به؟
-گفتم که شما بیاید تو کلانتری مشخص میشه.
به ناچار همراهشون رفتم.بابا و عمو و محافظاشو دست بسته سوار یه ون سیاه کردند و منو عقب یکی از ماشینای پلیس سوار کردند.ناخودآگاه یاد حرفای سارا یکی از دوستام افتادم:
_آرام یعنی تو راجع به شغل بابات هیچی نمیدونی؟
-نه چی بدونم مثلا؟
_وااای آرام همه راجع به بابات میدونن اونوقت تو...
پریدم وسط حرفش:ببین سارا اگه منظورت اون حرفای مزخرف تو تلویزیونه که همش چرته و همچین چیزی نیست.
-بله منظورم همونه.آرام چرا خودتو میزنی به نفهمی همه میگن بابات تو قاچاق مواد دست داره.اگه بگیرنش حکمش اعدامه.
عصبی شدمو دستشو گرفتمو هلش دادم طرف در اتاقم:سارا اگه میخوای از این چرندیات بگی برو بیرون حوصله این چرت و پرتا رو ندارم.پدر من هر کاری کنه قاچاقچی نیست.پلیسا هم فقط دنبال یه نفر میگردن که تقصیرا رو بندازن گردنش.فقط همین
_باشه چشاتو رو حقایق بستی.اون روزی متوجه میشی که دیگه دیره.
راست میگفت الان متوجه شدم که فکر کنم واقعا دیره.
تا وقتی که برسیم کلانتری کلی فکرای جورواجور وبد کردم.به این فکر میکردم که قراره چه بلایی سر بابام بیاد.اون هر چی که بود.قاچاقچی یا یه کارمند ساده پدرم بود و اینو نمیتونستم نادیده بگیرم.
توی کلانتری از من در رابطه با بابا و کاراش و دوستاش میپرسیدن و اینکه بیشتر کجاها قرار میذاشته و چیکار میکرده که من تقریبا برای نصف بیشتر سوالاشون جوابی نداشتم که بدم.
بابا رو مستقیم بردن بازداشتگاه .منم توی اتاق سرهنگ منتظر بودم که ببینم چه بلایی قراره سرم بیاد.
روی یکی از مبلهایی که جلوی میز سرهنگ بود نشسته بودم و باگوشه شالم بازی میکرد.در واقع هر وقت استرس میگرفتم با گوشه شال یا روسریم بازی میکردم اینجوری حس میکردم استرسم کم میشه.
با صدای در سرمو بلند کردم.سرهنگ با دوتا پلیس دیگه که از ستاره های رو شونشون فهمیدم سرگرد وسروانن اومد داخل.ازجام بلند شدم که اشاره کرد بشینم،منم نشستم.
سرگرد وسروان اومدن روی مبل روبروی من که یه مبل دونفره بود،نشستند.به صورتشون نگاه کردم.اخمو و عصبی و کاملا جدی بودن.سرگرد پوستی سبزه داشت و ابروهای مشکیش توی هم گره خورده بود و با چشای سبز روشنش عصبی زل زده بود به زمین.بینی متناسبی داشت و لبای نه زیاد قلوه ای نه زیاد باریک قرمزی داشت.سروان وسرگرد فکرکنم نسبتی با هم داشتند.سروان لبای درشت صورتی داشت و بینی قلمی که تو صورتش خوب بنظر میومد.چشمای نسبتا ریز مشکی با ابروهای مشکی پر.هردو هیکلی و ورزیده بودن انا سروان یه هوا درشتتر از سرگرد بود.
romangram.com | @romangram_com