#آرامی_که_من_باشم__پارت_2
صدای یکی از افسران پلیس باعث شد وقت فکر کردن نداشته باشم.
_ماعمارتو محاصره کردیم بهتره تسلیم شید.
بابا پوفی کرد و باناراحتی دستامو ول کرد.پلیسا اومدند و به دستای بابا دستبند زدند.نمیفهمیدم چی شده چرا بابا رو گرفتن چرا هیچ دفاعی از خودش نکرد؟چرا اصرار داشت سریعتر برم؟خدایا یعنی چی شده؟
یکی از اون پلیسا اومد طرفم و گفت:خانوم لطفا همراه ما بیاید.
_برای چی؟
-به بعضی از سوالای ما باید جواب بدید.لطفا همراهمون بیاید.
_سوال؟راجع به؟
-گفتم که شما بیاید تو کلانتری مشخص میشه.
به ناچار همراهشون رفتم.بابا و عمو و محافظاشو دست بسته سوار یه ون سیاه کردند و منو عقب یکی از ماشینای پلیس سوار کردند.ناخودآگاه یاد حرفای سارا یکی از دوستام افتادم:
_آرام یعنی تو راجع به شغل بابات هیچی نمیدونی؟
-نه چی بدونم مثلا؟
_وااای آرام همه راجع به بابات میدونن اونوقت تو...
پریدم وسط حرفش:ببین سارا اگه منظورت اون حرفای مزخرف تو تلویزیونه که همش چرته و همچین چیزی نیست.
-بله منظورم همونه.آرام چرا خودتو میزنی به نفهمی همه میگن بابات تو قاچاق مواد دست داره.اگه بگیرنش حکمش اعدامه.
عصبی شدمو دستشو گرفتمو هلش دادم طرف در اتاقم:سارا اگه میخوای از این چرندیات بگی برو بیرون حوصله این چرت و پرتا رو ندارم.پدر من هر کاری کنه قاچاقچی نیست.پلیسا هم فقط دنبال یه نفر میگردن که تقصیرا رو بندازن گردنش.فقط همین
_باشه چشاتو رو حقایق بستی.اون روزی متوجه میشی که دیگه دیره.
راست میگفت الان متوجه شدم که فکر کنم واقعا دیره.
تا وقتی که برسیم کلانتری کلی فکرای جورواجور وبد کردم.به این فکر میکردم که قراره چه بلایی سر بابام بیاد.اون هر چی که بود.قاچاقچی یا یه کارمند ساده پدرم بود و اینو نمیتونستم نادیده بگیرم.
توی کلانتری از من در رابطه با بابا و کاراش و دوستاش میپرسیدن و اینکه بیشتر کجاها قرار میذاشته و چیکار میکرده که من تقریبا برای نصف بیشتر سوالاشون جوابی نداشتم که بدم.
بابا پوفی کرد و باناراحتی دستامو ول کرد.پلیسا اومدند و به دستای بابا دستبند زدند.نمیفهمیدم چی شده چرا بابا رو گرفتن چرا هیچ دفاعی از خودش نکرد؟چرا اصرار داشت سریعتر برم؟خدایا یعنی چی شده؟
romangram.com | @romangram_com