#آرامی_که_من_باشم__پارت_1
به نام خدا
از من نرنج...
من نه مغرورم...
ونه بی احساس...
فقط دل خسته ام...
دل خسته از اعتمادی بیجا...
***
فکر نمیکردم اینجوری بشه.خیلی برام سخت بود.نبود کسی که تمام زندگیم بود.نبود حمایتاش.نبود مهربونیاش.نبود عطر تنش.نبود پدری که برای من فقط پدر نبود.همه چی بود.مثل مادر محرم اسرارم بود.مثل برادر کوه پشتم بود.مثل خواهر مهربان بود و حالا که رفته بود...
تنها شده بودم خیلی تنها...کسی رو به غیر از اون نداشتم وحالا که نبود باید چیکار میکردم؟کجا میرفتم؟پیش کی میموندم؟من یه دختر 20 ساله چیکار باید میکردم؟به آینه روبروم نگاه کردم تو این چند روز خیلی لاغر شده بودم.زیر چشمای درشت مشکیم گود افتاده بود.بینی قلمیم بخاطر گریه قرمز بود.لبای قلوه ای صورتیم بخاطر نخوردن آب و غذا خشکی زده بود و پوست سفیدم حالا زرد و رنگ پریده بود.موهای مشکی مجعدم توی هم گره خورده بود.وضعم خیلی ناجور بود.خدایا چه بلایی سرم اومده بود؟
***
_یعنی چی بابا؟کجا باید برم؟آخه چی شده؟
همینجور که سعی داشت چمدونی رو که دستش بود پر کنه از این سمت اتاقم میرفت اون سمت!
_بابا با شمام!!اصلا میفهمین چی میگم؟
با دستم بابا رو برگردوندم سمت خودم.
_بابا چی شده چرا انقدر مضطربین؟
تند تند و نفس زنان گفت:ببین آرام باید بری.قراره یه اتفاقاتی بیفته که صلاح نیست اینجا باشی.با عموت میری جایی که اون میگه و تا وقتی نگفته بهت برنمیگردی.فهمیدی چی گفتم؟
_ولی بابا....
اومد بین حرفمو با عصبانیت گفت:ببین آرام بحث نکن بامن.برو منم چند روز بعد از شما میام تا برات همه چیزو توضیح بدم.باشه دختربابا؟برو داره دیر میشه.
چمدونم و بست و دستمو کشید و به زور از اتاق کشیدم بیرون.ازپله ها سریع اومدیم پایین که با دیدن صحنه روبرومون ایستادیم.
پلیسا در حالی که دستای عمو و محافظای بابا رو بسته بودند اسلحه هاشونو به سمت ما نشونه گرفته بودند.خیلی ترسیدم اینجا چه خبره؟
romangram.com | @romangram_com