#آرامی_که_من_باشم__پارت_67
بعد لگدی که تو شکم آرام کوبیده شد.مامن وخاله از سالن رفتن بیرون.طاقت دیدنشو نداشتن.منم ندارم.خدااایا.
سامان:نه زبونت خیلی درازه ولی کوتاش میکنم.
آرام:موفــ..ق با..شی
ضربه بعدی که کوبیده شد تو پاش و صدای جیغش.
سامان نشست و فک آرام و گرفت تو دستش:نه خوشم اومد.بگو چرا سروان دوستت داره؟دختر نترسی هستی.
آرام:فکم..درد..گرفــ.ت ولم ...کن
سامان فشار دستاشو بیشتر کرد.کاملا معلوم بود:به سروان جونت بگو نجاتت بده تا ولت کنم.التماس کن.
آرام:نیازی..نیسـ..ت خودش..نجاتــ..م میده
سامان ولش کرد:باشه نجاتت بده فقط امیدوارم دستش به جنازت برسه
آرام:میرسه..ولی نه به..جنازهی..من به جنازه ی...تو میرسه..هه
بعدم سی دی قطع شد.آرام چرا تو این حالت هم زبون درازی دختروتو رو خدا اون دیوونست.؟
با دقت داشتم محلی رو که آرام توش بود و تجزیه تحلیل میکردم که یکی از بچه ها از بالا داد زد:جناب سروان.پیداش کردیم.
***
آرام:
الان پنج روز بود که اینجا بودم.غیر از اون یه بار دیگه با هومن حرف نزدم.تو این پنج روز فقط یه تیکه نون خشک شده بهم میدادن.ولی برای نمردن خوب بود.سامان هر روز میومد و کتکم میزد و هومن و نفرین وناله میکرد.بعدم برای هومن کری میخوند و میرفت.
توی اتاق تاریک و سوت و کور بودم.دست و پام دیگه بی حس شده بود.تمام تنم درد میکرد.هومن کجایی؟کی میای پس؟
چشمام روی هم رفت و دیگه هیچی نفهمیدم.
---
با صدای شلیک نیم متر پریدم هوا.
صدای ایست ایت پلیس تو فضا پیچیده بود.در با صدای بدی باز شد و سامان اومد تو.از موهام گرفتمو بلندم کرد:پاشو که سروانت اومده نجاتت بده.
romangram.com | @romangram_com