#آرامی_که_من_باشم__پارت_65

خواست حرف بزنه که صدای جیغ خفیفی اومد و بعدم تلفن قطع شد.یا خدا.پاهام شل شد.نشستم رو مبل.مهران اومد سمتم:هومن؟هومن؟چی شده؟

_گرفتش.

با این حرفم مامان کوبید تو صورتشو لیندا جیغ کشید.

مهران:چرا نشستی ؟پاشو بریم پایگاه.پاشو.

احساس میکردم روح از بدنم جدا شده.خدایا چه بلایی سر آرامم میاد؟سپردمش دست خودت.

***

الان سه روز بود که هیچ خبری از آرام نبود.دیگه تا مرز دیوونه شدن رفته بودم.تمام وسایلای ستاد و آورده بودیم خونه و از اینجا پیگیری میکردیم.همه نگران حال آرام بودیم.

توی سالن نشسته بودیم.کار این سه روز مامان و خاله دعا و قرآن بود.عمومعین هم کار شکایت و اینا رو پیگیری میکرد.مهران بیچاره هم پیش من بود هم لیندا.بابا محسن هم که یه پاش ستاد بود یه پاش خونه.پرهام هم یه چند ساعت یه بار سر میزد.

همه تو سکوت نشسته بودیم که تلفن من زنگ خورد.گذاشتم رو پخش:بله؟

صدای خنده.خود عوضیش بود:سلاااام جناب سروان.چطوری؟خانوم کوچولوت که خیلیم خوبه.خوش میگذره.

_کثافت دستت بهش بخوره...

سامان:میخوای چیکار کنی؟تو این سه روز چیکار کردی مثلا؟

_آرام کجاست؟ولش کن تو رو خدا.

سامان:همین جاست میخوای صداشو بشنوی؟

صداش که اومد بیتابتر شدم:هـــ..ومـــ...ن

_آرام؟خوبی؟

آرام:خــ..وبـــ...مــ

_پیدات میکنم.نمیذارم اتفاقی بیفته باشه آرام؟باشه؟

آرام:میـــ..دونـــ...مــ

مامان و خاله اشک میریختن.لیندا هم گریه میکرد و مهران سعی داشت آرومش کنه.همه ناراحت بودن.از صدای آرام معلوم بود حالش خوب نیست و دروغ میگه.


romangram.com | @romangram_com