#آرامی_که_من_باشم__پارت_64

ساعت تقریبا 1:30 بود که راه افتادم سمت دانشگاه.بعد از کلاسای کسل کننده از کوچه بغلی دانشگاه راه افتادم به سمت خیابون اصلی که احساس کردم یه نفر دنبالمه هر چی رامو عوض میکردم اونم دنبالم میومد.دیگه ترسیده بودم.گوشیمو برداشتم و به هومن زنگ زدم.

هومن:بله؟

خیلی اروم با صدایی که میلرزید گفتم:هومن؟

انگار هول شد:ارام چی شده؟

_هومن یه نفر دنبالمه.من میترسم.

هومن:چــــــــــــی؟کجایی آرام من دارم میام کجایی؟

خواستم حرف بزنم که یه دستمال اومد جلوی صورتم وبوی تندش و بعدم سیاهی.

***

هومن:

همه تو سالن نشسته بودیم و حرف میزدیم.خانواده ی لیندا هم بودن.نمیدونم چرا دلم شور میزد.

بابا:هومن.میخوای بلند شی بری دنبالش؟

_نمیدونم کلاسش تموم شده یانه.

عمو محسن:بهتر از اینه که اینجا بشینی.

_والا بابا نمیدونم...

داشتم حرف میزدم که صدای گوشیم بلند شد:خودشه بابا.

_بله؟

صداش که با ترس بود خیلی آروم پیچید تو گوشی:هومن؟

هول شدم:آرام چی شده؟

آرام:هومن یه نفر دنبالمه.من میترسم

با این حرفش انگار آب یخ ریختن رو سرم: چـــــــی ؟پاشدمو کتمو برداشتم:کجایی آرام من دارم میام کجایی؟


romangram.com | @romangram_com