#آرامی_که_من_باشم__پارت_62

رفتم تو اتاقمو در و بستموخودمو رو تخت ول کردم.پس چرا تا الان چیزی نگفته بود؟یعنی تو همه این مدت منو دوست داشته بود و هیچی نمیگفت؟واقعا که؟منه خنگ و بگو اون خلافکاره فهمیده بود که هومن منو دوست داره من که هرروز کنارش بودم نفهمیده بودم.با صدای در تو جام نشستم.با بفرمایید من لیندا اومد تو.

سرشو در حالیکه نیشش تا بناگوش باز بود از لای در آورد تو:چیکار میکنی؟

_هیچی.بیا تو دیگه.

اومد تو و پیش من روتخت نشست.لبخندی بهش زدم:چی شده؟بگو چی میخوای با این قیافت؟

لیندا:خوشحال نیستی؟

_برای چی؟

لیندا:حرفی که هومن زد؟

_چرا خوشحالم خیلیم خوشحالم.

لیندا:پس چرا اینجوری کردی؟

_اولا که شوکه شدم و خجالت کشیدم دوما که ناراحت شدم که هومن تا الان چیزی نگفته.

لیندا لبخندی زد:شاید شرایطش پیش نیومده بوده.

_نمیدونم شاید.

لیندا:حالا پاشو بریم پایین.

_نه نمیخوام.میخوام بخوابم سرم درد میکنه.

لیندا:باشه عزیز دلم میدونم حرفای اون یارو هم فکرتو مشغول کرده.اما نترس تاوقتی هومن ومهران هستن اتفاقی برات نمی افته.مطمئن باش.

_باشه حتما.

ب*و*س*ه ای به پیشونیم زد و رفت.منم سرم و گذاشتم رو بالشت و بعد از 4-5 ساعت فکر و خیال خوابم برد.

صبح با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم.بی سر وصدا حاضر شدم و بعد از این که لقمه ای از شوکت خانوم برای توراه گرفتم زودتر از همیشه از خونه زدم بیرون.نمیخواستم امروز چشم تو چشم هومن بشم.نمیدونم چرا میخواستم ازش فرار کنم.هر چی شوکت خانوم گفت که اشکال نداره بالاخره که باید ببینیش گوش ندادم.

امروز تا 2 شرکت بودم و بعدش تا 8 شب دانشگاه.دو روز دیگه توی عمارت مهمونی بود همونی که قبل رفتن هومن و مهران براش لباس خریدیم.فکرم پیش اون روز بود.تقریبا بیشتر فامیلای راد از رابطه من با این خانواده خبر داشتن اما بودن کساییم که نمیدونستن من کیم و تو این خونه چیکار میکنم؟برخوردش چه جوری بود رو فقط خدا میدونست.ساعت نزدیکای 9 بود که گوشیم زنگ خورد.هومن بود.نمیخواستم جواب بدم ولی دلمم نیومد صداشو نشنوم:بله؟

با دادی که زدگوشی رو از گوشم جدا کردم:آرااام کروم گوری ای؟


romangram.com | @romangram_com