#آرامی_که_من_باشم__پارت_60
بعد از خوردن شام همه دور هم نشسته بودیم صحبت میکردیم که آقابزرگ داد زد:یه لحظه همه سکوت میخوام یه چیزی بگم.
همه ساکت شدیم:راستش من میخوام تا نمردم عروسی نوه هامو ببینم.از قضا یکیشون زودتر اقدام کرده.
ما که میدونستیم جریان چیه چیزی نگفتیم اما آقا سعید پرسید:کی آقابزرگ؟
آقابزرگ ادامه داد:راستش اگه محمد و یلدا اجازه بدن ما میخوایم لیندا جون و برای اقا مهران خواستگاری کنیم؟
دوباره سکوت شد.مهران و لیندا سرشونو انداخته بودن پایین.عمو محمد گفت:والا چی بگم اقابزرگ اجازه ی ما هم دست شماست.باید دید نظر لیندا چیه؟
همه نگاه ها برگشت سمت لیندا.لیندا با خجالت گفت:هرچی آقابزرگ بگن.
آقابزرگ هم با خوشحالی گفت:من خیلیم خوشحال میشم دوتا نوه هامو کنار هم ببینم.با این حساب مبارک باشه.
همه دست زدیم منو پونه اون بین جیغم میزدیم.هومن با خنده داشت نگام میکرد.پونه هم هی بالا پایین میپرید و میگفت:عروسی عروسی.
داشتم با پونه بازی میکردم که گوشیم زنگ خورد.شماره ناشناس بود جواب دادم:بله؟
یه صدای زمخت و دورگه توی گوشی پیچید.
صدا:سلام خانوم کوچولوو.
_ببخشید فکرکنم اشتباه گرفتین.
صدا:نه آرام خانوم درسته درسته.
_شما کی هستین؟منو از کجا میشناسین؟
صدا:هه من تو و اون خانواده ی عزیز راد و خیلیم خوب میشناسم.
دیگه ترسیدم.گوشی و سریع قطع کردم و رفتم پیش هومن.
هومن تا چهرمو دید از جاش بلند شد و اومد سمتم:چی شده آرام؟چرا رنگت پریده؟
-هو...هومن؟
هومن:جانم چی شده آخه؟
توجه همه بهمون جلب شده بود.عمو محسن پرسید:آرام عمو چی شده چرا پریشونی؟
romangram.com | @romangram_com