#آرامی_که_من_باشم__پارت_59

_نه!

مهران:چرا؟

_چون الکی گفتم.بعدم خندیدم.چند ثانیه سکوت بود بعد صدای هردوشون که گفتن:آراااااام

_هه هه این تلافی کاراتون.

هومن:یعنی خاله موافقت کرد

_بله تازشم الان رفت تا با عمو معین حرف بزنه تا امشب راجع به این موضوع با خانواده ی لیندا حرف بزنن.

مهران:واااااااااای آرام خیلی گلی.عاشقتم که خواهر من.

_فدات کاری نکردم که.

بعد صدای در اومد:رفت؟

هومن:اره.دمت گرم.

_چاکریم.

هومن:باشه برو پس شب میبینمت.

_باشه زود بیاین دیگه.

هومن:چشم آرام خانوم.

_چشمت بی بلا.

بعد از حرف زدن با هومن قطع کردم و رفتم یه دوش گرفتم.بعدشم لباسامو پوشیدم.یه تونیک سرمه ای با شلوار مشکی و شال مشکی سرمه ای.یه ارایش ملایم هم کردم و رفتم پایین.همه نشسته بودن و سر مهران پایین بود.هنوز لیندا و پرهام با خانواده هاشون نیومده بودن.فهمیدم دارن راجع به لیندا و مهران حرف میزنن که اینجوری لبو شده.

سلام بلند بالایی دادم که همه با مهربونی جوابمو دادن:خب خب دارین راجع به چی حرف میزنین که این سرگرد ما اینجوری سرخ شده؟

همه خنده ای کردن و هومن گفت:آخه داداشمون قراره بره قاطی مرغا.

دوباره همه خندیدن که صدای ایفون اومد.اول خانواده ی لیندا اومدن یه ربع بعد خانواده ی پرهام.

کلی با پونه سر و کله زدم.من عاشق بچه ها بودم حتی اگه ساعتها باهاشون بازی میکردم خسته نمیشدم.


romangram.com | @romangram_com