#آرامی_که_من_باشم__پارت_55
لبخندی به لب هر سه تاشون اومد.مهران ولیندا تنهامون گذاشتن.هومن با لبخندی روی لباش اومد سمتم:پس دلت برام تنگ شده بود؟
دیگه نمیخواستم انکار کنم:بله جناب سروان دلمون براتون تنگ شده بود.
هومن:دل منم برای دختر تنهای خونمون تنگ شده بود.
با این حرفش دوباره دلم یه جوری شد.اگه از بزرگترا خجالت نمیکشیدم الان میپریدم بغلش اما نمیشد دیگه.تا نزدیکای صبح هممون نشسته بودیم و حرف میزدیم.هومن و مهران گفتن که ماموریتشون به شکست خورده اما جبران میکنن.بعد از کلی حرف زدن همه رفتن تو اتاقاشون تا بخوابن.هومن هم رفت تو اتاق خودش.اما من خوابم نمیبرد واقعا دلم براش تنگ شده بود.نمیدونم با چه فکری از اتاقم بیرون اومدم و رفتم سمت اتاق هومن.خداکنه بیدار باشه.آروم یه تق به در زدم که صداش که گفت بفرمایید باعث شد در و باز کنم و برم تو.
رو تختش نشسته بود.هومن:اتفاقی افتاده؟
سرمو انداختم پایین.چی میگفتم؟میگفتم دلم میخواست بیام بپرم بغلت.از رو تخت بلند شد و اومد روبروم:آرام؟
دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و پریدم بغلش و خیلی زود اومدم بیرون.
با بهت وایساده بود و نگام میکرد.با یه ببخشید سریع از اتاقش اومدم بیرون و رفتم تو اتاق خودم.
خودم و پرت کردم رو تخت و یه خنده از سرخوشی کردم.ووووویییییی.چه خوب بود.خاک برسرت آرام.بعد از اون تا صبح خیلی راحت خوابیدم.
صبح با سر و صدای مهران و هومن بیدار شدم.
هومن:خب برو بگو دیگه.امشب که میان اینجا به خانواده ی لیندا هم میگیم.
مهران:میترسم مامان مخالفت کنه.
هومن:دیوونه ایا.خاله مهری خیلیم لیندا رو دوست داره.واسه چی مخالفت کنه؟
مهران:نمیدونم.روم نمیشه برم پیش مامان و بگم زن میخوام.
هومن پوفی کشید:وااای مهران داری خلم میکنی.اخه روانی پس چجوری به مامانت و بابات بگیم؟
نخیر این دوتا خل روشون نمیشه برن بگن.از اتاقم اومدم بیرون که جفتشون نگام کردن:میخواین من برم بگم؟
مهران و هومن همزمان گفتن:چیو؟
_اینکه مهران لیندا رو دوست داره دیگه؟
مهران تندی اومد سمتم:بگو جون هومن میرم میگم؟
عصبی شدم:نه نمیرم.
romangram.com | @romangram_com