#آرامی_که_من_باشم__پارت_53

نصف شب بود که خیلی تشنم شد راه افتادم سمت اشپزخونه که هومن و پشت میز دیدم.توی تاریکی نشسته بود و دستشو هی توی موهای خوش فرمش میبرد.بدون سرو صدا رفتم پشتش:هومن.

باصدام نیم متر پرید هوا.

_چته؟صدات کردم فقط.

هومن:خب زهره ترکم کردی.

_واا تو کجای دنیا سروان مملکت از صدا میترسه؟

هومن:همینجا.چیزی میخوای؟

_تشنم بود اومدم آب بخورم.چرا نخوابیدی؟

هومن:نمیتونم.

_چرا؟

هومن با صدای اهسته تر از همیشه گفت:نمیتونم چند روز بدون تو باشم.

چشمام داشت از حدقه درمیومد این چی گفت الان؟

وقتی دید ساکتم گفت:دلم برات تنگ میشه آرام مراقب خودت باش.

بعدم بدون هیچ حرف دیگه ای از آشپزخونه رفت بیرون.یه چند دقیقه ای طول کشید تا مخم اومد سرجاش.لبخندی روی لبام نشست.این حرفش از صدتا خداحافظی بهتر بود.حالا میتونستم روزای نبودنشو با فکر به این حرفش سر کنم.

***

هومن:

_مهران چیکارمیکنی؟میدونی اگه برخلاف دستور سرهنگ عمل کنی چی میشه؟

مهران:میدونم اما میخوای این همه زحمتای 6 روزمون به باد بره؟

_نه ولی نمیتونیم بدون دستور عمل کنیم اگه اشتباهی کنیم تمام ماموریتو از دست میدیم.

مهران:آره اما اگه این یارو سامان از دستمون بره بیچاره ایم.3 ساله دنبالشیم اگه الان دربره زحمتای این 6 روز به کنار 3 سال هم به کنار ندیدن لیندا به باد میره.

اینو نگاه.به جای اینکه به فکر ماموریت باشه آقا دلش برای لیندا تنگ شده.چشامو ریز کردم و با غیض نگاش کردم که خودشو جمع و جور کرد.


romangram.com | @romangram_com