#آرامی_که_من_باشم__پارت_52

هومن:تا حالاهم بد شده؟

_آره وقتی بچه بودم و با مدرسه اومدیم اینجا.

هومن:بعدش چی شد؟

_حالم بد شد و بردنم بیمارستان.

هومن:چه بد.

_آره حالا میشه بچه ها رو توجیه کنی منم برم پیش بزرگترا؟

هومن:اره دختر گل.برو منم نمیرم.فقط واسه این دوتا مرغ عشق میگیرم.

_نه خودتم برو دیگه اینجوری فکر میکنم باعثش منم.

هومن:نه منــ..

حرفشو قطع کردم:برو دیگه.جون من؟

هومن اخمی کرد:باشه میرم ولی دفعه ی آخرت باشه سر چیزای بیخود جون خودتو قسم میدیا؟مفهومه؟

واا این چرا اینجوری کرد برای اینکه اخمشو از بین ببرم پامو کوبوندم زمین و گفتم:بله جناب سروان مفهومه.

اخمش جاشو به یه لبخند شیرین داد.بعدم روسریمو کشید جلوتر و گفت:برو شیطون مزه نریز ماهم بازی میکنیم و میایم.

_چشم

هومن:چشمت بی بلا.

چقدر اینجور حرف زدناشو دوست داشتم.کاش میشد منم مثل لیندا به ارزوم و عشقم برسم.

من رفتم پیش بزرگترا و بهشون گفتم حوصله ندارم.بچه ها هم بعد از بازی کردن 3-4 تا وسایل گشنشون شد و اومدن پیش ما.منو مهری جون و مینو جون وسایلای شامو چیدیم رو زمین و خیلی دوستانه و صمیمانه کنار هم شاممونو خوردیم.واقعا خوش گذشت مخصوصا که خوشحالیو تو چشمای لیندا و مهران میدیدم.

اون شب تا صبح داشتم به رفتن چندروزه هومن فکر میکردم.تو این مدتی که اینجا بودم واقعا بهش وابسته شده بودم و جدایی چند روزش برام خیلی سخت بود.لیندا اون شب توی اتاق خودش نرفت و تا صبح پیشم موند و هر دو راجع به رویاهای دخترونمون صحبت کردیم.لیندا گفت که موضوع مهران و از خیلی وقت پیش به مامانش گفته بوده و حالا خیلی راحت تر میتونه اومدن مهران به خواستگاری رو بپذیره.براش خوشحال بودم خیلی.






romangram.com | @romangram_com