#آرامی_که_من_باشم__پارت_51
_نه..شما برید.
لیندا:ها..یعنی چی که نمیام؟پاشو ببینم
در همون حین هم سعی داشت منو بلند کنه:ولم کن لیندا.نمیخوام بیام.
هومن:چرا؟
-نمیخوام دیگه.
لیندا با ضرب منو از جام بلند کرد:پاشو بابا.
هر چی تقلا کردم فایده ای نداشت.روم نمیشد بگم فوبیای ارتفاع دارم.یعنی وقتی تو ارتفاع قراار میگرفتم حالم خیلی بد میشد تا سرحد مرگ میرفتم
رفتن سمت سفینه و منم دنبالشون.صف خیلی طولانی ای بود هومن رفت تا بلیط بگیره منم رفتم دنبالش تا بهش مشکلمو بگم.راستش نمیدونستم چرا فکر میکردم واسش مهمه.وایساد تو صف بلیط.رفتم کنارش:هومن؟
هومن:ا تو اینجا چیکار میکنی؟
_خواستم بگم برای من بلیط نگیر من سوار نمیشم.
هومن:چرا؟
_من از ارتفاع میترسم.واسه همین.
هومن:ای بابا فکر کردم چی شده.یه بار سوار شی ترست میریزه.
_نه بحث ترس نیست...چیزه..
مشکوک نگام کرد:آرام چیزی شده؟
_ببین لطفا به کسی نگو تا بهت بگم.
هومن با نگرانی پرسید:آرام داری میترسونیم چی شده؟
_ببین هومن ترس من فقط یه ترس ساده نیست من فوبیای ارتفاع دارم.
هومن:یعنی چی؟
_یعنی فقط ترس نیست.اگه تو این شرایط قرار بگیرم حالم واقعا بد میشه.
romangram.com | @romangram_com