#آرامی_که_من_باشم__پارت_50

مهران با لبخند گفت:بله جون داداش خواستگاری کردم

من رو کردم به لیندا:حالا میخواین چیکار کنین؟

لیندا:مهران میگه وقتی از ماموریت برگردن با خانواده هامون در میون میذاره.

آخی.عزیزم.خیلی خوشحال شدم براشون.پریدم بغل لیندا و محکم بغلش کردم که صدای آخش بلند شد ازش فاصله گرفتم و رو به هر دوشون گفتم:مبارکه.ایشالا خوشبخت شین.

هومن هم همین حرفا رو بهشون زد و هر دو تشکر کردن.هومن دوباره راه افتاد.حسابی فکرم مشغول شده بود یعنی میشه هومن هم اقدام کنه؟یعنی اصلا دوسم داره؟

با صدای مهران که گفت:بچه ها بپرین پایین از فکر اومدم بیرون.

قبل از ما مهران و لیندا پیاده شدن.تا خواستم پیاده شم هومن صدام کرد:آرام؟

برگشتم سمتش:بله؟

هومن:ا..چیزه..

من:چیه؟

هومن:میگم یه جوری شدی.

من:نه

هومن:از خبر خواستگاری مهران ناراحت شدی؟

_دیوونه ای؟چرا باید از خبر خوب دیگران ناراحت بشم آخه؟

هومن:آخه از اون موقع که این موضوع رو مطرح کردن احساس میکنم یکم گرفته شدی؟

_نه بابا فقط یه چیزی ذهنمو مشغول کرد.

هومن:چی؟

_هیچی.بیا بریم دیگه منتظرن.

سریع پیچوندمش و پیاده شدم و رفتم پیش بقیه.مهران و لیندا با خوشحالی داشتن وسایلی که میخواستن سوار شن و انتخاب میکردن.ولی من حتی نمیخواستم بهش فکر کنم.

بعد از گذاشتن وسایلای شام و زیر انداز و اینا یه گوشه مهران و هومن ولیندا از جاشون بلند شدن ولی من از جام بلند نشدم که مهران گفت:نمیای آرام؟


romangram.com | @romangram_com