#آرامی_که_من_باشم__پارت_47

_این حرفا چیه دیوونه؟کی بت خواستگار اومدن بدبخت میشه اخه که تو نفر دوم باشی؟

لیندا:بحث خواستگار نیست بحث سر اینه که مهران با اینکه میدونه دوسش دارم هیچ کاری نمیکنه.آخه من تاکی باید بابامو بپیچونم ؟ اگه حدسم درست باشه و این خواستگاره همون پسر دوست بابا باشه به همین راحتی حرفم و قبول نمیکنه واسه رد کردنشون.

بعدم زد زیر گریه...

_لیندا؟ای بابا..گریه نکن عزیز دلم یه راه حلی پیدا میکنیم.میخوای با مهران حرف بزنم؟

سریع سرشو بلند کرد:نه نه اصلا شاید من اشتباه میکردم که اونم دوسم داره..شاید فقط یه رویای دخترونه بوده و اون هیچ حسی به من نداره..

_اینجوری نیس.

لیندا:تو از کجا میدونی؟

_وقتی مینو خانوم اون حرفو زد باید مهران و میدیدی.هرلحظه من منتظر بودم لیوان توی دستش بشکنه از بس فشارش میداد.

لیندا:جدی؟

_آره بابا من مطمئنم اونم یه حسی بهت داره ولی تاحالا نگفته شاید این خواستگار تو تلنگری بشه تا حسشو بهت بگه.

لیندا آهی کشید و گفت:امیدوارم.

دستمو گذاشتم رو شونه هاش:حالا دیگه الکی غصه نخور ایشالا همه چی درست میشه.باشه لیندا جونم؟

آهی کشید:باشه.

من:حالا هم بیا باهم بریم بالا یه دلی از عزا در بیاریم دخترخوب.

لیندا:باشه بریم.

باهم رفتیم طبقه بالا همه توی سکوت داشتن دسر میخوردن.با نشستن ما سر مهران بلند شد و باناراحتی که توی چشماش مشخص بود زل زد به لیندا.هومن با اشاره ازم پرسید که چی شده؟منم با همون اشاره سرمو به معنی هیچی تکون دادم.

بعد از خوردن غذا و دسرها راه افتادیم به سمت مراکز خریدی که مهران و هومن پیشنهاد میدادن.توی یکی از پاساژای خیابون ولیعصر بودیم و مینو جون و مهری جون فقط کفشاشونو خریده بودن و منو لیندا هیچی.

داشتیم یکی از مغازه ها رو که کیف و کفشای شیکی داشت و نگاه میکردم که چشمم یکی از کفشا رو گرفت.خیلی خوب بود.یه پاشنه نازک 10-12 سانتی داشت و خیلی ساده بود فقط پشت کفش نگین کاری شده بود.خدا کنه آبی هم داشته باشه.برگشتم لیندا رو پیدا کنم که دیدم یه گوشه با مهران وایستادن حالا با کی برم تو؟خیلی بدم میومد که تنهایی برم تو مغازه ای که فروشندش مرد بود.داشتم اینور اونور رو نگاه میکردم که صدای هومن درست از کنار گوشم اومد:میخوای من باهات بیام؟

با مهربونی برگشتم سمتش:میای؟

با لبخند خاص خودش گفت:معلومه.


romangram.com | @romangram_com