#آرامی_که_من_باشم__پارت_43

هومن در حالیکه کاملا تعجب کرده بود و ابروهاش بالا بود از سر راهم رفت کنار.منم خیلی خوشحال رفتم دستشویی.بعداز شستن دست و صورتم رفتم تو آشپزخونه برای صبحونه.سر میز هومن چشم از روم برنمیداشت این چرا اینجوری میکرد.

عمو محسن:همه توجه کنید.هومن و مهران فردا برای یه ماموریت میرن اصفهان.امروز جمعه س و تعطیل موافقین بریم گشت وگذار.

لیندا:عمو پایتم ناجووورا.

همه موافقت کزدند اما من فکرم بدجور مشغول این بود که چند روزی هومن و نمیبینم.وابستگیم بهش شدید بود هیج جوره نمیتونستم تحمل کنم بخواد چندروزی نباشه و نبینمش.هروز صبح به امید اینکه وقتی درو باز میکنم اونم از اتاق روبروییم میاد بیرون بیدار میشدم.تو همین فکرا بودم که عمو معین گفت:آرام جان؟آرام حواست کجاست؟

با گیجی نگاش کردم.اشتهام کاملا کور شده بود از جام بلند شدم:ببخشید من سیر شدم ببخشید.

مهری خانوم:ولی تو که چیزی نخوردی..

_میل ندارم با اجازه.

همه با تعجب نگام میکردن به خصوص هومن.رفتم توی اتاقم که لیندا پشت سرم وارد شد:میدونم سخته.

_چی؟

لیندا:اینکه عشقت و برای چند روز نبینی ..

با شوک نگاش کردم:چی داری میگی؟

لیندا سریع اومد کنارم نشست :آرام یه چیزی بهت بگم به کسی نمیگی؟

_چی شده لیندا داری میترسونیما.

لیندا آهی کشید و گفت:میدونم هومن و دوست داری و بخاطر اینکه قراره چند روز بره ماموریت اشتهات کور شده درست عین من.

با تعجب گفتم:چی؟تو هم هومن و دوست داری؟

زد زیر خنده:خیلی خنگی به خدا آرام.من مهران و دوست دارم دیوونه.

_جدی میگی؟

لیندا:پ ن پ آقا هومن بداخلاق شما رو دوست دارم.

_توهین نکنا لیندا

لیندا:اوهو کی میره این همه راهو.چشم به جناب سروان شما توهین نمیشه دیگه.


romangram.com | @romangram_com