#آرامی_که_من_باشم__پارت_40


_تو واقعا یادت رفته روز آخری که هم دیگه رو دیدیم چیکار کردی؟

تعجبش بیشتر شد:من فکر ..فکر کردم..یادت ...رفته!!

_چــــی؟یادم رفته؟چیو یادم رفته که بخاطر اون دختره ی عوضی چه بلایی سرم اوردی؟همین مادرت شهره جون که الان اومده احوالپرسی کلی بخاطر مادر نداشتنم جلو بچه ها تحقیرم کرد..بعد یادم بره؟

مامان و بابای دلسا سرشونو با ناراحتی انداخته بودن پایین.اونا هم خوب یادشون بود پس...

آهی کشیدمو راهمو به سمت پله ها کج کردم و به صدا زدنای لیندا و دلسا هم توجهی نکردم.وارد اتاق ارام بخشم شدمو خودمو روی تخت ول کردم.تمام خاطرات اونروز جلوی چشمام رژه میرفت تمام نیش و کنایه ها دوباره توی گوشم میپیچید.دستمو روی گوشام گذاشتمو و پلکامو روی هم فشار دادم.این خاطره ها رو دوست نداشتم.دوباره بعد یه ماه اشکام روی صورتم روان شد.دلسا!!دلسا!!چقدر اونروز باهام بد بود انگار اونروز نمیشناختمش بخاطر چی؟بخاطر اون دختر عوضی...


با صدای در زدن کسی از جام بلند شدم و اشکامو پاک کردم.درو که باز کردم هومن و که اخماش حسابی توی هم بود رو روبروم دیدم.این اینجا چیکار میکرد؟

هومن:چرا نمیای پایین؟

_برای امشب بسمه میخوام تنها باشم.

هومن:چرا؟

_همینجوری!

هومن:بخاطر این دختره دلساس؟؟

ابروهامو انداختم بالا:نه خستم یکم..

هومن:الان باور کنم؟

_ای بابا میگم نه دیگه ول کن تو رو خدا..

عصبی شد من و به سمت تو هل داد و خودشم اومد تو اتاق و در بست.

_چیکار میکنی؟

هومن:مثل بچه آدم بگو چته؟

_مگه باید چیزیم باشه آخه؟

هومن:آرام؟


romangram.com | @romangram_com