#آرامی_که_من_باشم__پارت_39
لیندا:جدی از کجا؟
دلسا:از دبستان تا آخر دبیرستان با هم بودیم و بهترین دوستای همدیگه البته اگه بابای آرام میذاشت...
بابا؟سرمو انداختم پایین.مهران اومد جلو و گفت:ا چیزه دلسا چه خبرا؟
دلسا:سلامتی.ولی آرام بابات کو نمیبینمش؟
_فوت کرده
دلسا:چی؟؟؟؟جدی نمیگی که؟
_چرا جدی میگم..بابا رو...
خواستم ادامه بدم که با صدای شهره جون مادر دلسا حرفمو قطع کردم.بعد از کلی احوالپرسی و دلم برات تنگ شدی و کجا بودی و این چیزا مامان و باباش رضایت دادن ما دخترا رو تنها بزارن.
منو لیندا و دلسا روی یه مبل سه نفری نشسته بودیم و دلسا با هیجان خاطره های دوران بچگیمونو برای بچه ها تعریف میکرد.پرهام با هیجان سوالای مسخره میپرسید از دلسا و بقیه هم به دقت راجع به آشنایی منو دلسا و خصوصیات اخلاقیم گوش میدادن.
10 دقیقه یک ربعی گذشته بود که دلسا داشت راجع به یکی از اردوهامون تعریف میکرد که وسط حرفش پریدمو گفتم:نمیخوای بس کنی؟
بقیه با تعجب نگام کردن و دلسا با شوکه گفت:چی؟
_گفتم نمیخوای بس کنی؟
لیندا:وا ارام مگه بده بعد از مدتها دوستت و پیدا کردی و داره خاطره هاتونو برای ما تعریف میکنه؟
نخیر.خوشم نمیومد.جوابی ندادمو از جام بلند شدم که دلسا هم همزمان بلند شد و بازومو گرفت:آرام چت شده؟
_دستمو ول کن دلسا!!
دلسا:آرام!
_اَه دلسا هی آرام آرام نکنا دستتم بکش..
دلسا:چرا اینجوری...
پریدم وسط حرفش:نه مثل اینکه هنوزم عادت داری خودتو بزنی به اون راه نه؟
دلسا:چی؟
romangram.com | @romangram_com