#آرامی_که_من_باشم__پارت_38


_بله.پس چی؟ما عین خواهر نیستیم خود خواهریم لیندا جون.

لیندا:وووییی جون باو

هر دو خنده ای کردیم راه افتادیم سمت پله ها.

هر دو خنده ای کردیم راه افتادیم سمت پله ها.وقتی رفتیم پایین همه اومده بودند.حتی خانوم جون و آقابزرگ هم اومده بودند با خوشحالی به ثمره های عشقشون نگاه میکردند.وقتی رو پله ها بودیم صدای پونه که داشت میگفت این دو تا چه ناز شدن باعث شد همه برگردن سمت ما.با خجالت دخترونه ای رفتیم و نشستیم روی یکی از مبلا.

لیندا:آرام میگما این سه تا پسر چه خوب شدن امروزا.

نگاهی به سمتی که میگفت انداختم.پرهام و هومن و مهران کنار همدیگه نشسته بودند.هر سه کت شلوار خیلی شیکی تنشون بود.مهران یه کت شلوار ساده ی مشکی خیلی خوش دوخت پوشیده بود و یه پیرهن سفید ساده هم زیرش پوشیده بود با یه کروات مشکی ساده.کاملا ساده وشیک.موهاشم مرتب به بالا داده بود.پرهام هم یه کت اسپرت سرمه ای با یه شلوار کتون سرمه ای البته کمی تیره تر با یه پیرهن سفید ساده و کروات سرمه ای که خطوط سفید داشت.موهای خرماییشم به سمت راست داده بود.اما هومن...نمیدونم چرا جدیدا وقتی میبینمش تپش قلبم میره بالا.هومن یه کت تک توسی پوشیده بود که خطهای سرمه ای داشت و کاملا هیکل ورزیدشو نشون میداد.یه شلوار کتون سرمه ای با کمربند خیلی شیک مشکی و پیرهن ساده ی سفیدش که یه کروات که خطوط مورب سفید و سرمه ای و قرمز داشت روی پیرهن و گرفته بود.موهای کوتاهشم به سمت بالا داده بود.وقتی نگام به صورتش خورد فهمیدم اونم داره نگام میکنه.سریع سرمو برگردوندم سمت لیندا که باعث شد یه لبخند روی صورتش بشینه.

جدیدا حس میکردم یه احساسی بهش دارم.وقتی نبود غمگین بود و وقتی میومد صدای خنده ها و کل کلامون کل عمارتو بر میداشت.دلم میخواست همیشه کنارم باشه و از پیشم نره.نمیدونم چرا این حسو نسبت به کسی دارم که توی این خونه بیشتر از همه اذیتم میکرد و کلی مغرور و جدی بود.

مهمونی روال عادیشو داشت طی میکرد تا وقتی که آیفونو زدن.همه نگاها برگشت سمت آیفون.برگشتم سمت لیندا:مگه مهمون دیگه ای هم مونده؟

لیندا:آره خانواده ی سماواتی.

سماواتی؟

لیندا:آره

کی هستن حالا؟

لیندا:دوست خانوادگی چندین و چند ساله ی اقابزرگ.انقدر خوب و مهربونن.اتفاقا یه دختر 20 ساله دارن خیلی گله.عاشق پرهامه.ولی روش نمیشه به دکیمون بگه...

سری تکون دادم خواستم یه سوال دیگه بپرسم که صدای سلام و احوالپرسی اومد و بعدش صدای چر از تعجب یه دختر:آرام؟؟؟؟؟؟

با شنیدن اسمم از زبون یه آدم غریبه برگشتم سمتش.چـــــی؟

من هنوز تو شوک بودم که بلند تر گفت:آرام خودتی؟؟وااااای

بعدش پرید بغلم:دلسا؟

خودشو ازم جدا کرد:واااای آرام کجا بودی دختر؟میدونی چقدر دنبالت گشتیم؟یهو غیب شدی که..

هنوز تو شوک بودم که لیندا اومد کنارمون و گفت:شما همدیگه رو میشناسین؟

هردو با هم گفتیم:آره

romangram.com | @romangram_com