#آرامی_که_من_باشم__پارت_37


یک ماه بعد:

_آرام!!آرام!!

صدای لیندا بود که از توی سالن صدام میزد.دست از تمیز کردن میز برداشتم و رفتم بیرون.

_بله؟؟

لیندا:معلوم هست کجایی؟مثلا میخواستی کمک کنیااا ایش

لبخندی به حالت صوذتش زدم و نشستم کنارش.تو این یه ماه جیک تو جیک شده بودیم برای من دوست و خواهر خیلی خوبی بود.به کمک لیندا و خانواده ی مهربون راد روحیه مو دوباره به دست آوردم و تونستم غم از دست دادن بابا رو راحت تر پشت سر بزارم.

پرهام:هوی آرام چیکار میکنی؟بدو دیگه

از هپروت اومدم بیرون:اه پرهام بهم نگو هوی بدم میاد.

پرهام:اوهو کی میره این همه راهو.بادکنکتو باد کن تو

پشت چشمی براش نازک کردم و شروع کردم به باد کردن بادکنکا.امشب سالگرد ازدواج خانوم جون و آقابزرگ بود و قرار بود غافلگیرشون کنیم و یه جشن کوچیک خانوادگی براشون بگیریم.کل مهمونا هم خودمون بودیم یعنی دو خانواده ی راد و خانواده ی لیندا اینا و خانوادهی پرهام.پرهام یه خواهر کوچیک نازنازی 5-6 ساله به اسم پونه داشت که خیلی خوب بود و پدرش مادرش که عمه و شوهر عمه ی مهران و هومن بودن.و لیندا که دوتا برادر بزرگتر از خودش داشت به اسم یاشار و کامیار که درسشون تموم شده بود و کنار پدر لیندا تو کارخونه کار میکردن و پدرش محمد و مادرش یلدا که عمو و زنعموی هومن و مهران میشدن.هومن با مینو خانوم ،اقابزرگ و خانوم جونو برده بودن گردش تا ما عمارت و تزیین کنیم همه ی کارا انجام شده بود و فقط نصب بادکنکا مونده بود.

توی این یه ماه خیلی چیزا تغییر کرده بود از جمله رفتار هومن با من.هومن اصلا اون جوری نبود که فکر میکردم هنوزم کل کل میکردیم اونم خیلی اما باهام بدرفتاری نمیکرد.مهران و پرهام عین دوتا برادر هوامو داشتن و کلی بهم کمک کردند.مهران ضامنم شد و الان دو هفته ای هست که توی شرکت آریا به عنوان منشی کار میکنم و دانشگاهمم میرم با این تفاوت که یه ترم عقب افتادم.

مهری خانوم:آرام جان عزیزم بلند شو برو لباسات و عوض کن که الاناست مهمونا برسن..

حرفش هنوز تموم نشده بود که زنگ در و زدن.شوکت خانوم گفت خانوادهی پرهامه.بدو رفتم بالا تا لباسامو عوض کنم.یه کت شلوار خوش دوخت دخترونه پوشیدم که با لیندا ست بود.باهم خریده بودیم من آبی فیروزه ای خریدم و اون صورتی کثیف.موهامو خیلی ساده بالای سرم گوجه ای بستم و یه شال سفید ابی سرم کردم.داشتم صندل سفیدمو میپوشیدم که لیندا عین چی درو باز کرد و اومد تو.اونم حاضر شده بود.

عصبی به لیندا گفتم:هزار دفعه بهت گفتم اینجوری وارد اتاق کسی نمیشن توی گوشت نمیره نه؟

لیندا لبخند دندون نمایی زد و گفت:نه..

لبخندی زدم و نگاش کردم.چرخی زد و گفت:چیه ؟خوشگل ندیدی؟

_ایش چه اعتماد به نفسی..

لیندا:پس چی؟ولی آرام چقدر هیکلت خوبه عوضی تا حالا کجا قایمش کرده بودی؟

خنده ای کردم و برگشتم سمت آینه تا شالمو درست کنم:ممنون نظر لطفته.

اومد کنارم وایساد:اه آرام نیگا عین دو تا خواهر شدیم.همه چیمون سته ها.نه؟

romangram.com | @romangram_com