#آرامی_که_من_باشم__پارت_33
هومن اومد نزدیکم و بلندم کرد.دستشو یک ثانیه ول کرد تا مانتو رو تنم کنه که زانوهام بی حس شد و داشتم می افتادم که گرفتتم
وقتی دید نمیتونم منو نشوند رو تخت و سریع مانتو و شال تنم کرد.بعد رفت لیندا رو صدا کرد تا بیاد کمکم تو راه رفتن.
بدنم هر لحظه بی حس تر میشد. احساس میکردم آخرای عمرمه میخواستم از هومن عذرخواهی کنم.هومن آروم آروم حرکت میکرد.زیر لب یه چیزایی میگفت که نمیفهمیدم ولی کاملا معلوم بود ناراحته.رفت سمت پله ها و با احتیاط میرفت پایین.تمام توانمو جمع کردم و صداش زدم:آقـــ...ا هومـــ...ن
برگشت سمتم:چی شده؟خوبی؟
سرمو آروم تکون دادم:ببخشــــ..ـــید..
با تعجب نگام کرد:چرا؟
_بـــرای... همـــ...ـــه ..چــ..ـــی..
یه لحظه مکث کرد و بعد دوباره به راهش ادامه داد:منو ببخش آرام..من باعث شدم این بلاها سرت بیاد ببخشید...
رسیدیم به سالن همه با ناراحتی و نگرانی ایستاده بودند.مهران اومد جلو:خوبه؟
هومن:نه.باید بریم بیمارستان.
مهران سری تکون داد و راه افتاد سمت حیاط و هومن هم در حالی که مراقب بود نیفتم دنبالش رفت.پرهام پشت فرمون یکی از ماشینای مدل بالاشون نشسته بود و .پرهام از ماشین پیاده شد و رو به مهران گفت:تو نیا دیگه خبرتون میکنیم.
مهران:باشه پس خبر بده.
لیندا با احتیاط منو گذاشت رو صندلی پشت و خودش کنارم نشست.سرمو گذاشتم رو شونش و ماشین حرکت کرد.لیندا برگشت سمتم و دستشو گذاشت رو پیشونیم:تبش خیلی بالاس.پرهام تندتر برو میترسم تشنج کنه.گاز بده
پرهام:باشه باشه هولم نکن.بعد پاشو رو پدال گاز فشار داد.هومن مرتب برمیگشت نگام میکرد.چرا حس میکردم یه جور دیگس؟انگار اون هومن همیشگی نبود.بعد چند دقیقه رسیدیم به بیمارستان همه سریع پیاده شدن و هومن ولیندا دوباره کمکم کردند.به سرعت رفتن سمت اورژانس.پرهام رفت سمت چند تا پرستار و ازشون خواست تا برانکار بیارن.لیندا منو گذاشت رو برانکار و کنارم ایستاد پرهام با روپوش پزشکی و دم و دستگاه برگشت و سمت خانومی که اونجا ایستاده بود گفت:پرستار برو خانوم دکتر یاری روصدا کن سریع.
بله چشم آقای دکتر.
سوزش سرنگی و حس کردم.
***
از اون موقع که خانواده ی راد اومده بودند لیندا یه ریز داشت حرف میزد:آره زنعمو نمیدونی که.آرام رنگش شده بود گچ دیوار.هومن هم که از ترس داشت سکته میکرد..
هومن پرید وسط حرفش:بس کن لیندا خسته نشدی؟چرا چرت و پرت میگی؟
لیندا:وااا هومن دروغ میگم داشتی سکته میکردی وقتی لیندا اونجوری شد.
romangram.com | @romangram_com