#آرامی_که_من_باشم__پارت_32


_باشه باشه آروم باش.

_اًه برین بیروووون چرا نمیفهمی هومن برو بیرون.برووووووو

هومن رو کرد به پرهام:چیکار میکنی بدو دیگه

پرهام :باشه نگهش دار

_ولم کنید دست از سرم برداریددددد

تقلا میکردم اما هومن با اون بازوهای قویش محکم منو نگه داشته بود و نمیتونستم تکون میداد.بین داد و بیدادام سرم محکم خورد به لبه تخت و گرمی خونو حس کردم.هومن با ترس گفت:پرهام!!!؟؟؟دیگه هیچی نفهمیدم.

هومن:

با دیدن خونی که از سرش میومد ترسیدم با همون ترسی که تو صدام بود فقط تونستم بگم:پرهام!!!؟؟؟

چشمای آرام بسته شد و وزنش روی دستم بیشتر شد.فهمیدم بیهوش شده.همه داشتن با نگرانی نگاش میکردن.پرهام اومد جلو و گفت:هومن بزارش رو تخت ببینم چی شده؟

آروم گذاشتمش رو تخت و از تخت کمی فاصله گرفتم.خدایا چقدر بلا سر این دختر میاد.ناراحتبودم خیلی.من خودمم یه بلا بودم که سرش نازل شده بودم.واقعا چیکار کرده بودکه انقدر باهاش بد بودم؟تو این مدت رفتار خوبی اصلا باهاش نداشتم.حق داشت ازم بدش میومد.پرهام زخم سرشو بست و یه سرم بهش وصل کرد. و گفت که آرام بخش و مسکن و تب بره.گفت حالاحالاها میخوابه.همه باهم رفتیم پایین.مامان گفت پرهام فعلا بمونه و مراقب آرام باشه که خدایی نکرده اتفاقی براش نیفته.پرهام هم قبول کرد.پرهام دکتر بود و پسر عمه ی من و مهران.هیکلش بد نبود اما به منو مهران نمیرسید.لیندا هم بعد یکی دوساعت وقتی فهمید چه بلایی سر آرام اومده خودشو رسوند عمارت ما.چند دقیقه یک بار یکی میرفت بالا به ارام سر میزد.یه 5 ساعتی از ظهر گذشته بود که لیندا رفت بالا و بعد چند دقیقه با دو اومد پایین:پرهام !پرهام بدو بیدار شده حالش خوب نیست..

با این حرفش منو هومن سریع بلند شدیمو رفتیم بالا.درو که باز کردم با دیدن قیافه ی آرام زهر ترک شدم.چرا اینجوری شده؟رنگش به شدت پریده بود و لباش به سفیدی میزد.با دستش جلوی دهنش و گرفته بود و عق میزد.پرهام بدو رفت داخل و رو به لیندا گفت:برو ماشینو حاضر کن بدو لیندا..

لیندا سری تکون داد و سریع رفت.من هنوز کنار در خشکم زده بود که با صدای پرهام که گفت بیا کمک ،رفتم داخل.

***

آرام:

با حالت تهوع شدیدی که احساس میکردم چشمامو باز کردم.اولین چیزی که دیدم چهره ی لیندا بود.خواستم بلند شم که اومد کمکم کرد تا نشستم احساس کردم معدم داره منفجر میشه.ستمو بردم جلوی دهنم و شروع کردم عق زدن چون معدم خالی بود هیچی بالا نمیوردم فقط احساس تهوع داشتم.نفسم بالا نمیومد.لیندا با دیدن حالم سریع رفت بیرون صداش میومد که داشت پرهامو صدا میکرد.حال مرگ داشتم هر لحظه منتظر بودم بمیرم.مردن خیلی بهتر بود اشکام ناخودآگاه ریختن.به چند ثانیه نکشید که پرهامو هومن اومدن.هومن با دیدن من جلوی در خشکش زد.اما پرهام اومد تو به لیندا گفت: برو ماشینو حاضر کن بدو لیندا...

لیندا سریع رفت.حالم خیلی بد بود.پرهام روکرد به هومن:بیا کمک بدوووو...هومن انگار از شوک اومد بیرون سریع اود داخل:چیکار کنم؟

یه شال و مانتو از کمدش بیار باید ببریمش بیمارستان.بدو هومن

_یعنی انقدر حالش بده؟

پرهام عصبی گفت:نمیبینی؟بدو هومن .

هومن نگاهی به من کرد و سریع رفت.پرهام سرمو از دستم در آورد .هومن سریع برگشت همون مانتو و شالی مه رو تختم بودو آورده بود.پرهام گفت:بیارش پایین سریع.بعد خودش سریع رفت.

romangram.com | @romangram_com