#آرامی_که_من_باشم__پارت_28
_بله.
رییس:همونی که الان زندانه؟
آهان پس بگو.بیچاره شدم.واسه همین همه تا پرونده رو میدیدند ردم میکردند.با شرمندگی سرم و انداختم پایین.
رییس:ببین دخترجون ما نمیتونیم به شما کار بدیم.متاسفم.
با شوک و ناراحتی سرمو بلند کردم:اما چرا؟
_بخاطر پدرت.
_پدرم چه ربطی به من داره؟بغض گلومو گرفت.
_متاسفم اما...
پریدم بین حرفش:بله میدونم.اشکام ریخت.پدری که شما میگید همین امروز فردا اعدام میشه.من به پول و کار نیاز دارم تا روی پاهای خودم بایستم اگه شما به خاطر کار پدر،دختر رو محاکمه کنید پس من از این به بعد چجوری زندگی کنم؟
هر دوشون با ناراحتی نگام میکردند.دیگه خسته شده بودم از ترحم دیگران.باید چیکار میکردم؟؟؟خواستم از جام بلند شم که حامد گفت:باشه.من یه تماس با این آقایی که شمارشو بهمون دادی میزنم و بعدا با شما تماس میگیرم.فعلا میتونید برید!
سری تکون دادمو از در خارج شدم.با منشی خداحافظی کردم و با آژانس راه افتم سمت خونه.توی راه فکرم خیلی مشغول بود.اینکه اقابزرگ قرار چی بهم بگه؟نتیجه مصاحبه چی میشه؟خداکنه سرگرد ضمانتم و کنه وگرنه کار کجا پیدا کنم؟یاد حامد وآرسام افتادم.تقریبا هم سن و سال بودند.هردوشون کاملا معلوم بود پولدار و تحصیل کردن.قیافه ارسام شیطونتر بود و حامد جدی.آرسام چشم و ابرو مشکی بود از این پسرای عشق مد از تیپش کاملا میشد اینو فهمید.هیکلش بد نبود اما از هومن خیلی لاغرتر بود.وا چرا با هومن مقایسه کردم؟اه چرا به اون فکر میکنم؟تو این چند وقته اصلا باهام خوب برخورد نکرد.همش باهم دعوا داشتیم و تمام اشکای این مدتم مسببش اون بود.اَه سرم درد گرفت.به خونه که رسیدم استرسم بیشتر شد نمیدونم چرا دلم گواهی بد میده؟انگار تو دلم دارن رخت میشورن؟یه صلواتی زیر لب فرستادمو و در عمارتو زدم.مش رحیم درو باز کرد تا منو دید با ناراحتی سری تکون داد یا خدایا استرسم بیشتر شد.رفتم داخل ساختمون.همه نشسته بودند.سلامی کردم که تقریبا همشون با هول برگشتن سمتم.مهری خانوم سریع از جاش بلند شد و اومد سمتم:ای وای آرام جان اومدی عزیزم؟چه زود.
_آقابزرگ گفتن زود بیام کارم دارن.
آقابزرگ:اِ..چیزه آره...کارت دارم.
عمو محسن:نه آرام جان چیزی نیست که اقابزرگ بهت بگه.
هومن که تا اون لحظه عصبی پاشو به زمین میزد از جاش پاشد:اَه...چرا اینجوری میکنید آرام باید بدونه دیره باید بریم ستاد.
هرلحظه به ترسم اضافه میشد با ترس و لکنت زبون رو کردم به هومن و گفتم:چی..شده..؟چی..رو باید..بدونم؟
همه سکوت کرده بودند و سرشون پایین بود.رفتم نزدیکتر و بلندتر از قبل به هومن گفتم:آقا هومن...چی شده؟..چه اتفاقی افتاده؟..میشه...
بین حرفم پرید و گفت:پدرت ۴_۵ساعت دیگه اعدام میشه!
چی؟؟؟؟وااای بگو چرا استرس داشتم وقتش شده یعنی؟چه زود..!!!
اشکام بدون اراده ی خودم سرازیر شدن.بابام...بابام تا چندساعت دیگه اعدام میشه.من باید چیکار کنم؟چیکاررر؟
romangram.com | @romangram_com