#آرامی_که_من_باشم__پارت_26
از در ساختمون وارد شدم و رفتم سمت آسانسور.خواستم دستمو ببرم سمت دکمه که یکی زودتر اینکارو انجام داد.با تعجب برگشتم سمتش.یه پسر جوون با چهره ای بانمک و موهای قهوه ای روشن با کلی وسیله و تخته دستش کنارم وایساده بود.وقتی دید دارم نگاش میکنم یه لبخند دندون نما زد و سری به معنی سلام تکون داد.منم مثل خودش سرمو تکون دادم و با رسیدن آسانسور وارد شدم.
طبق آدرسی که داشتم طبقه ی13 رو فشار دادم.پسره خواست 13 روبزنه ک دید من زدم یک نگاهی بهم انداخت و گفت:برای کار اومدین؟
باتعجب برگشتم سمتش:بله ،چطور؟
_هیچی همینطوری
ای بابا چرا همه امروز از من سوالای همینطوری میپرسن.یه دفعه یاد اقابزرگ میفتم چرا خواست زودتر برم تا باهام حرف بزنه؟چرا جمع خانواده ی راد امروز یه جوری بود؟دلم گواهی بد میداد.خدایا خودت بخیر کن.با صدای زنی که اعلام میکرد به طبقه ی ۱۳ رسیدیم از آسانسور پیاده شدم.از روی برگه ای که آدرس و روش نوشته بودم اسم شرکت و خوندم.شرکت مهندسی آریا.اطرافمو نگاه کردم.دوتا در سمت راستم و دوتا در دیگه سمت چپم بود.سمت راست بالای یکی از درا بزرگ نوشته بود آریا.فهمیدم همونه راه افتادم سمتش که دیدم دوباره اون پسره زودتر از من وارد شد.منم پشت سرش راه افتادم.از در که وارد شدم جذب دکوراسیون عالی و شیک شرکت شدم.کاملا مهندسی بود.سمت راست در ورودی یک میز کار بزرگ با کامپیوتر و کلی پرونده و تجهیزات بود که یک خانوم باردار پشتش نشسته بود.پس بخاطر همین به منشی نیاز دارن.پسره رفت سمتشو بلند گفت:به سلام خانوم محبی عزیز.حالتون خوبه؟
منشی:اوا سلام جناب مهندس ممنون.برید داخل رییس خیلی وقته منتظرتونن.بفرمایید لطفا.
پسره رفت سمت اتاق انتهای راهروی سمت راست میز منشی که روش نوشته بودن مدیرعامل.
من همونجور کنار در ایستاده بودم و اطرافمو نگاه میکردم.روبروی میز منشی یه دست مبلمان راحتی خیلی شیک بود که جلوش یک میز کوچیک قرار داشت.گوشه های اتاق هم گلدونای خیلی زیبا گذاشته شده بود.باصدای منشی که گفت:چیکار داری عزیزم؟از دید زدن دست برداشتم و رفتم سمت میزش.سلام آرومی گفتم که با مهربونی جوابمو داد.دوباره سوالشو پرسید.
_برای آگهی اومدم.
_آها خوبه فقط چند لحظه صبر کن من به رییس بگم .
باشه ای گفتم و منتظر شدم.منشی تماس گرفت و گفت:یه خانومی برای کار اومدن بگم بیاد داخل؟
بعد از منتظر شدن جواب رییس چشمی گفت و قطع کرد.روبه من کرد وگفت:برو داخل اتاق مدیر عامل.فقط مدارکتو اوردی؟
_بله
_پس اوکیه.برو معطل نشن.
سری تکون دادم و رفتم سمت اتاق.
دستگیره رو لمس کردم و رفتم داخل.یک میز بزرگ زیر پنجره بود و یک دست مبلمان روبروش قرار داشت.که یک پسر ۳۰.۳۲ ساله پشت میز نشسته بود و همون پسر قبلیه جلوش روی یکی از مبلها.رییس تا منو دید گفت:سلام بفرمایید خواهش میکنم.
از بهت خارج شدم و آروم سلام دادم و رفتم روبروی پسره نشستم.
رییس گفت:خب مدارکتونو آوردید؟
_بله.بعد پوشه مدارکو دادم دستش.
همون پسره گفت:سنت خیلی کم نیست برای کار؟
romangram.com | @romangram_com