#آرامی_که_من_باشم__پارت_22
گم شدم پی خودم تو کوچه ها میگردم
من خودم رو خیلی وقته که فراموش کردم
من خودم رو خیلی وقته که فراموش کردم
فراموش کردم،بابک جهانبخش
***
با صدای رسیدیم راننده سرمو از شیشه بلند کردم و به عمارت چشم دوختم.تا کی قراره تو این عمارت بمونم؟تا کـی؟خدایــــــا!!!!
پول و به راننده دادم و خسته و کوفته رفتم داخل.مش رحیم طبق معمول مشغول آب دادن به گلا بود تا منو دید اومد سمتم.
_سلام دخترم.چی شد کار پیدا کردی؟
با لبخند خسته ای گفتم:نه مشتی. کار کجا بود؟از صبح صدجا رفتم همشون مشکل داشتن.
بامهربونی گفت:عیب نداره آرام جان.خدا بزرگه کار پیدا میشه ایشالا.
_ایشالا.
_برو برو داخل که خستگی از سرو روت میباره دخترجون.
لبخندی زدم و رفتم داخل عمارت همه دور هم نشسته بودن.سلام بلند بالایی دادم.همه توجهشون بهم جلب شد و جوابمو دادند.آقا بزرگ درحالیکه دستشو به عصا تکیه داده بود گفت:سلام دختر جان چی شد بابا؟کارپیدا کردی؟
درحالیکه خودمو رو مبل خالی اونجا ولو میکردم جواب دادم:نه آقابزرگ چه کاری؟کار نیست که.
مهران:چرا؟چه مشکلی داشت؟
_مشکل؟پر اشکال بود اقا مهران.
ایندفعه هومن گفت:چه اشکالی؟
_یا به دختر کار نمیدادند یا به مدرک گیر میدادند یا به سنم...کلا یک جا نبود که همه چیش کامل باشه.مگه چه اشکالی داره یک دختر همسن وسال من بره سر کار؟شاید به پولش نیاز داشته باشه خب؟
مهری خانوم با محبتی خالصانه گفت:راست میگی دخترم اما الان تو مملکت ما همه جا همینه برای پسرای فوق لیسانس بزور کار پیدا میشه تو که دختر بچه ای که..
با تعجب برگشتم سمتش که دیدم لبخند میزنه فهمیدم بچه رو از قصد گفته.چقدر این زن مهربون بود.منو خیلی یاد مامان مینداخت.کاش بود.اگه بود کلی بهم امید میداد.
romangram.com | @romangram_com