#آرامی_که_من_باشم__پارت_18


از مهربونیش خیلی خوشم اومده بود.یه لبخندی زدمو نشستم پشت میز.یه بشقاب برنج و مرغ با کلی مخلفات داد بهم خوردم.بعد از خودنم خواستم کمکش کنم که نذاشت و گفت خودش ومریم وظیفه این کار رو دارن.بعد ازش تشکر کردم و رفتم تو سالن.همه روی مبلا نشسته بودن و باهم حرف میزدن که صدای لیندا از همه بلندتر بود.خوش بحالش این دختر چقدر سرزنده س.اونم همسن منه یعنی انقدر بدبختی که من داشتم اونم تو زندگیش داشته؟من که تو زندگی اون نیستم شاید بدتر از من باشه .ولی فکر نکنم یعن بدبخت تر از منم هست مگه؟بابام زیر تیغه و مامانم زیر خاک.هیچ کسیم ندارم که بخوام ازش کمک بگیرم.با صدای خانوم جون که منو صدا زد از فکر اومدم بیرون:بله؟

-دخترم چرا اونجا وایسادی ؟بیا بشین.

چشمی گفتم و رفتم سمت یکی از مبلا که دستم کشیده شد.با حالت سوالی برگشتم سمت لیندا که دستمو گرفته بود.

_بیا اینجا پیشم بشین که کلی ازت خوشم اومده.

پوفی کردمو نشستم پیشش.

نگاهی به چهرش کردم یه دختر باپوستی سبزه لبای درشت قلوه ای که رژلب قرمز بهش زده شده بود.بینی کوچک و سربالا.با چشمای درشت عسلی.که ابروهای برداشته شده دخترونش زیباییشو دوبرابر کرده بود.همینجور داشتم تحلیلش میکردم که با سوالی که پرسید مجبور شدم جوابشو بدم.

_چند سالته؟

_من 20.توچی؟

_ا جدی؟من 22

با تعجب گفتم:من فکر میکردم خیلی باشی 19 اینطوراست.

خنده ای کرد وگفت:آره مثل هومن که همه فکر میکنن از مهران کوچیکتره!!!

نگاهی به هومن و مهران انداختم و بعد با لحنی پر ازتعجب روبه لیندا گفتم:مگه نیستن؟

_نه بابا مهران 3 سال از هومن کوچیکتره!

-جدی؟

_بله...

واقعا به سروان نمیخورد از سرگرد بزرگتر باشه.شاید درجه هاشونم بی تاثیر در طرز تفکرم نبود.با حرفایی که تو این دو روز از سروان شنیده بودم و همینطور عذاب وجدانم تصمیم گرفتم موضوع اجاره رو الان که همه جمع بودن بگم.برای همین یه سرفه مصلحتی کردم و گفتم:ببخشید جناب سرهنگ؟

همه برگشتن سمتمو و جناب سرهنگ گفت:جانم؟

_میخواستم یه موضوعی رو بگم.

_بگو دخترم.

_راستش من راجع به این موضوع با جناب سرگرد صحبت کردم اما ایشون مخالفت کردن.

romangram.com | @romangram_com